هر چه وکیل و وزیر و امیر بود، بچهی شهرستان بود. رضاشاه اهل سوادکوه بود، هویدا اهل جهنمدره، علم اهل بیرجند، ننهی احمدشاه اهل سوهانک تهرونیها چه داهر چه وکیل و وزیر و امیر بود، بچهی شهرستان بود. رضاشاه اهل سوادکوه بود، هویدا اهل جهنمدره، علم اهل بیرجند، ننهی احمدشاه اهل سوهانک تهرونیها چه داشتند؟ فقط افاده! به نان میگفتند نون، به جان میگفتند جون، به کان میگفتند کون. تازه این که چیزی نیست. به چوب میگفتند چوق، به جوب میگفتند جوق، به بوب میگفتند بوق. و تازه همه دلشان میخواست مثل تهرونیها حرف بزنند. ...more
رمان دو تکهی مشخص دارد؛ تکهی اول درباره قسمتی از زندگی حوری است که تماشاگر و نظارهکننده است، هر چند از آنچه برای برادرش حسین اتفاق میافتد، اثر میرمان دو تکهی مشخص دارد؛ تکهی اول درباره قسمتی از زندگی حوری است که تماشاگر و نظارهکننده است، هر چند از آنچه برای برادرش حسین اتفاق میافتد، اثر میپذیرد. او میبیند و حس میکند و بعد آنچه برای حسین اتفاق میافتد را در تمام طول زندگی پیش خودش نگه میدارد. توی تکهی دوم، حوری از انفعال بیرون میآید. عصیان میکند، از برادرش حسین هم سرکشتر میشود و احتمالاً چون زن است، بیشتر از حسین صدمه میبیند و بیشتر از او سرکوب میشود. توی این تکه حتی لحن و زبان راوی عوض میشود، میفهمی که دیگر آن دختر بچهی نوجوان و منفعل نیست که نمیتوانست وضعیت خودش و برادرش را تفسیر کند. راوی زبانی پیدا میکند که متناسب با دنیای ذهنی جدیدش است. زبانی که به نظر من گاهی خیلی نزدیک به شعر میشد و به روایت هم حالتی غیرواقعی و شاعرانه میداد. این تفاوت و عدمیکپارچگی زبانی که ممکن است توی ذوق خواننده بزند، قابل توجیه است و آدم میتواند خیال کند که با تغییر و تحول شخصیت، زبان فکریاش هم عوض بشود. و بعد در انتهای کتاب، وقتی راوی دیگر کاملاً از واقعیت جدا میشود هم میتوان دلیلش را در صفحه آخر رمان فهمید. ...more
از بعضی جهات داستان خیلی خوبی است. مثلاً اینکه شخصیت اصلی داستان که شاعر هم هست، وضعیت خودش و همبندیاش را ربط میدهد به داستان هفت پیکر نظامی و شاه از بعضی جهات داستان خیلی خوبی است. مثلاً اینکه شخصیت اصلی داستان که شاعر هم هست، وضعیت خودش و همبندیاش را ربط میدهد به داستان هفت پیکر نظامی و شاه سیاهپوش. از طرفی اینکه نظامی هم خودش شاعر قصهگویی است و شاعر توی این کتاب هم دارد قصه خودش و بازجوییهایش را روایت میکند شباهت فرعی دیگریست که کتاب را جذاب میکند. ولی برای من روایت، جاهای خالی هم داشت. از بعضی جاها با شتاب عبور کرده و حتی فرصت نداده شخصیتی توی روایت بنشیند و شکل بگیرد. مثل شخصیت سرمد که اتفاقاً شخصیت مهمی هم هست ولی حضورش در داستان، کوتاه و فشردهشده است....more
یک جاهایی از مسیر سفر کسرا و حسی که از لحظههای خاص این سفر میگرفت، من را یاد فیلم طعم گیلاس و آن صحنه معروف و وایرالشدهاش میانداخت. انگار منتظر بیک جاهایی از مسیر سفر کسرا و حسی که از لحظههای خاص این سفر میگرفت، من را یاد فیلم طعم گیلاس و آن صحنه معروف و وایرالشدهاش میانداخت. انگار منتظر بود چیزی از زندگی بگیرد و بخواهد قواعد خودش را عوض کند و زندگی را به مرگ ترجیح بدهد. چون انگار همهی آدمها در حالت کلی یا به مرگ نزدیکترند یا به زندگی و کسرا از آن دستهای بود که خودش را به مرگ نزدیکتر میدانست. پیش میرفت و رها میکرد، استعداد ماندن و فهمیدن معنای زندگی را نداشت. میخواست هر چه دارد را بر باد بدهد چون همیشه تهش را میدید، پایان همهچیز را....more
جعفر مدرسصادقی «گاو خونی» را اوایل دوران نویسندگیاش نوشته و بعد بقیه کتابهای داستانیاش فضا و سبکی کاملاً متفاوت با گاوخونی پیدا کردهاند. مثل همینجعفر مدرسصادقی «گاو خونی» را اوایل دوران نویسندگیاش نوشته و بعد بقیه کتابهای داستانیاش فضا و سبکی کاملاً متفاوت با گاوخونی پیدا کردهاند. مثل همین کتاب. ولی من با خودم فکر کردم اگر جای مدرسصادقی بودم، آنقدر حالوهوای گاوخونی در من رسوخ میکرد که بعد از آن، هر چه مینوشتم نسخهی دیگری از گاوخونی میشد. گاوخونیهایی که در مکان و زمان دیگری اتفاق میافتادند و شخصیتهایشان تکرار راوی، پدر، آقای گلچین، دخترعمه و… بودند. البته مطمئن نیستم که با این تکرار کردنها اتفاق بهتری میافتاد، فقط میدانم دست کشیدن از آن سبک و پیش گرفتن سبکی به کل متفاوت نباید کار راحتی باشد. شاید هم مدرسصادقی، گاوخونی را خیلی شهودی نوشته و بقیه کارهایش را با حساب و کتاب. تنها چیزی که کاملاً ازش مطمئنم این است که حاضرم گاوخونی را باز هم بخوانم. مثلاً شخصیتهای این کتاب زیادی روی ابراز نکردن احساسشان اصرار داشتند و همین باعث میشد اتفاقی که آنقدر تأثربرانگیز است، خیلی معمولی جلوه کند و یا اینکه آدمها زیادی تیپیکالاند و ویژگیهای خاصی ندارند و واکنششان به دوره و زمانه هم همان چیزهای معمولی است که از دیدهها و شنیدهها و خواندهها دریافت کردهایم. فقط نکته بامزهاش برای من این بود که کسرا اغلب در نقطههایی از شهر رفتوآمد میکرد که من هم توی یکیدو سال گذشته زیاد در آنها جابهجا شدهام و همین حس آشنا هم برایم مایه دلگرمی بود....more
خیلی تلاش کردم که جذبش بشوم اما نشد. راستش بهجز فرم که ترجیح میدهم دربارهاش چیزی ننویسم، قصه هم چندان پرکشش نبود. شخصیتپردازی و دیالوگها زیادی سطخیلی تلاش کردم که جذبش بشوم اما نشد. راستش بهجز فرم که ترجیح میدهم دربارهاش چیزی ننویسم، قصه هم چندان پرکشش نبود. شخصیتپردازی و دیالوگها زیادی سطحی و گاهی بیمزه بودند. دکتر نون گفت: «آقای مصدق! این دوتا درخت بچههامونن. دوقلوهامونن. ملکتاج به فرزندی قبولشان کرده که خدارو خوش بیاد و شما هر چه زودتر نخستوزیر بشین.» خنده چهره دکتر مصدق را جلا داد. گفت: «عجب! پس دیگه حتما رو شاخشه که نخستوزیر میشم.»
شاید تنها چیزی که قرار بوده داستان را متفاوت کند، جریان سیال ذهن و ظاهر شدن مداوم معشوق در ذهن راوی است اما این پرشهای ذهنی و فلشبکهای متعدد نتوانستند حکایت عشق دکتر نون و زنش را متفاوت از باقی قصههای عاشقانه نشان بدهند.
Merged review:
خیلی تلاش کردم که جذبش بشوم اما نشد. راستش بهجز فرم که ترجیح میدهم دربارهاش چیزی ننویسم، قصه هم چندان پرکشش نبود. شخصیتپردازی و دیالوگها زیادی سطحی و گاهی بیمزه بودند. دکتر نون گفت: «آقای مصدق! این دوتا درخت بچههامونن. دوقلوهامونن. ملکتاج به فرزندی قبولشان کرده که خدارو خوش بیاد و شما هر چه زودتر نخستوزیر بشین.» خنده چهره دکتر مصدق را جلا داد. گفت: «عجب! پس دیگه حتما رو شاخشه که نخستوزیر میشم.»
شاید تنها چیزی که قرار بوده داستان را متفاوت کند، جریان سیال ذهن و ظاهر شدن مداوم معشوق در ذهن راوی است اما این پرشهای ذهنی و فلشبکهای متعدد نتوانستند حکایت عشق دکتر نون و زنش را متفاوت از باقی قصههای عاشقانه نشان بدهند....more
جالب شد :)) توی ریویوی اوریکس و کریک نوشته بودم که توی زمان حال هیچ اتفاقی نمیافته و راوی با فلشبک داره اتفاقها رو توضیح میده و این باعث میشه خواجالب شد :)) توی ریویوی اوریکس و کریک نوشته بودم که توی زمان حال هیچ اتفاقی نمیافته و راوی با فلشبک داره اتفاقها رو توضیح میده و این باعث میشه خواننده حوصلهش سر بره. ولی توی این رمان دقیقاً همین تکنیک استفاده شده با این تفاوت که اینجا کاملاً متناسب و بهجاست. چرا؟ چون راوی داره مدام دور و بر مفهوم «مرگ» میچرخه، حسش توی زمان حال، خاطراتی که مرور میکنه و حتی موشهایی که توی اتاقش میگردن یا خاکی که روی لوازم خونهاش نشسته، همشون دارن مرگ رو تداعی میکنن. واسه همین اتفاقاً این بهترین تکنیکیه که گلی ترقی برای روایتش انتخاب کرده. بهنظرم سادگی و صراحت همیشگی داستانهای گلی ترقی اینجا به اون شکل همیشگی وجود نداره. فلشبکهای متعدد و شخصیتهای چند وجهی و روایتهای ذهنی، باعث شده روایت خیلی هم ساده نباشه. ولی جدا از اینها حضور پررنگ مرگ توی قصه همزمان به من حس نزدیکی و ترس میداد. رخوت راوی توی لحظه حال و انتظارش برای مرگ و خاطرههای پرشور گذشته شبیه برزخی بود که نمیشد ازش بیرون اومد.
*** زنش پرسید: «عزیزم، به چی فکر میکنی؟» آقای عزیزی سرش را بلند کرد و با عجله خندید. یادش افتاد که نباید کاری برخلاف همیشه بکند. زیادی یادش بیاید، زیادی ببیند، زیادی فکر کند، زیادی خوشبختی یا بدبخت باشد. باید فقط باشد، بسیار مختصر، میان دستها و صداها و پاها، میان صندلیها و ظرفها و پنجرهها، میان قاشقها و چنگالها. ...more
یهسری مدلهای روایت هست که خواهناخواه باعث میشه داستان چندان افتوخیز نداشته باشه و از طرفی خواننده کسل میشه و هی دلش میخواد کتاب رو بذاره اونوریهسری مدلهای روایت هست که خواهناخواه باعث میشه داستان چندان افتوخیز نداشته باشه و از طرفی خواننده کسل میشه و هی دلش میخواد کتاب رو بذاره اونور. مثلاً وقتی شروع قصه از آیندهایه که همه تغییر و تحولها توش اتفاق افتاده و راوی باید هی برگرده عقب و با فلشبک بگه چی شد که اینجوری شد. در این حالت عملاً هیچ اتفاق خاص و قابللمسی تو زمان حال وجود نداره و لختی لحظه حال باعث میشه حوصله خواننده سر بره. این داستان هم با اینکه تم آخرالزمانی داره و اتفاقاً جزئیاتش میتونه جالب باشه، ولی گرفتار همین معضل شده. مثلاً توی کتاب سرگذشت ندیمه خیلی موضوعات در لحظه حال اتفاق میافتن و خواننده خیلی اتفاقات رو همراه با شخصیت تجربه میکنه. هیجانی که توی اون مدل روایت هست، پویایی و حرکتی که توی اون خط داستانی وجود داره، اصلاً اینجا حس نمیشه. مشکل اصلی من با این کتاب همین بود، وگرنه فکر میکنم داستانش جالب بود، شخصیتها قابلدرک بودن و حتی اون برادریای که بین جیمی و کریک اتفاق میافته، قصه رو خیلی صمیمی و جذاب میکنه. خلاصه که خوندنش خیلی برام لذتبخش نبود....more
رمان را که میخوانی احساس میکنی همهچیز تصویر محوی از خودش است. زن و پسر بچه، مردی که به ندرت چیزی درباره خودش میگوید و صدای بوق کارخانه که از هر جارمان را که میخوانی احساس میکنی همهچیز تصویر محوی از خودش است. زن و پسر بچه، مردی که به ندرت چیزی درباره خودش میگوید و صدای بوق کارخانه که از هر جایی که زن باشد به گوش میرسد. میان آنچه نویسنده میگوید و آنچه خواننده میخواند فاصلهای هست. انگار نویسنده نمیخواهد مستقیم و دقیق و واضح از چیزی که توی سرش بوده حرف بزند. روایت یک دست و ساده پیش میرود تا اینکه فصل ضیافت شام شروع میشود. آن فصل شبیه شکافی است، درهای که باید با احتیاط ازش بگذری. و احتمالاً بخش مهمی از کلیت رمان را باید مختصر و فشرده در این فصل پیدا کرد. با آن آداب عجیب و توصیفاتی که خوردن را به کاری مشتمئزکننده تبدیل میکند و زن که در انتها همه را بالا میآورد. برای من فضای رمانهای دوراس غریبند همیشه. انگار داری تصویری زیبا را از دور تماشا میکنی و قرار نیست با نزدیکتر شدنت، آن تصویر واضحتر شود. باید خودت آن معنای شفاف را از درون همین تصویر تار پیدا کنی. ...more
فقط ما نبودهایم که در بچگی ما را از جهنم و عذابهایش ترساندهاند. آویزان شدن از موها یکی از تصویرهای جدی من از جهنم بوده و هست. برای پیروان ادیان دیگفقط ما نبودهایم که در بچگی ما را از جهنم و عذابهایش ترساندهاند. آویزان شدن از موها یکی از تصویرهای جدی من از جهنم بوده و هست. برای پیروان ادیان دیگر نوع عذابها فرق دارد اما ریشهاش یکی است. درگیری با دین مضمون قابل توجهی است و با ذهن استیون ددالوس این موضوع به کنکاش پیچیدهای تبدیل میشود. روایت جویس را میپسندم. صبوریاش در پیش بردن داستان او را به قصهگوی باحوصلهای تبدیل میکند که خوانندهاش را به ذهن پر آشوب شخصیتاش میبرد و سیر کردن در ذهن ددالوس مثل غرق شدن در دنیای خود جویس است....more
از سال هشتادوچهار که این کتاب را خریدهام تا الان، سهبار خواندماش. و این تعداد بازخوانی، در این یازده سال اصلاً زیاد نیست. خوبیاش اتفاقاً این است کاز سال هشتادوچهار که این کتاب را خریدهام تا الان، سهبار خواندماش. و این تعداد بازخوانی، در این یازده سال اصلاً زیاد نیست. خوبیاش اتفاقاً این است که میشود هربار رویکردی به داستاناش داشت و چیزکی تازهتر از آن درآورد. مثلاً من پیشتر این اندازه به پررنگی اصفهان و معنای نمادیناش در داستان فکر نکرده بودم. واژهی «صُفّه» برایم کلمهای بیشتر نبود. پل فلزی و پل شهرستان را نمیشناختم. یائسگی زایندهرود زخمی بر جانم نبود. ولی حالا که بارها و بارها رو گرداندهام از خشکی زندهرود و در تاریکی شب به هیئت غولآسای صُفّه خیره شدهام، و فکر کردهام این کوه شبیه سمت تاریک روان آدمهای این شهر است، هر کلمه برایم دری است به معنایی. به رگههایی از متعلقاتی که عین جان، دوستشان داری.
«دلم میخواست برگردم تهران. نه اینکه اصفهان را دوست نداشته باشم. اصفهان را بیشتر از تهران. امّا اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت.» (ص۴۹)
زایندهرود، اصفهان و گاوخونی هر کدام لایهای در رسیدن به مفهومی هستند که از طریق این نشانهها نمادین شده است. بیش از همه زایندهرود که نمادی از باروری است و حیاتبخشی و اصفهان که این رود را در خود دارد. درست مثل زنی است با قدرت باروری. زنی که زندگی در رگهایش میجوشد و در تناش خونی جاری است که حیات میبخشد. و این رگها و رگهها به رحم او میرسند. به جایی که نطفه در آن شکل میگیرد. جایی مثل باتلاق گاوخونی در تن اصفهان. شهری که رود در خیلی از خیابانهایش حضور دارد. در فرعیها و اصلیها. این معنای نمادین در ارتباط با رابطهی راوی با مادر و همچنین با دیگر دختران شهر نیز مشهود است. بروز عقدهی ادیپ را میتوان در اینجا تشخیص داد. آن زمان که راوی مدام در نزدیک شدن به مادر ناکام بوده است و این نیاز را بر روی دختران دیگر فرافکنی کرده اما باز هم سرخورده شده. طرد شده. به تهران گریخته و حالا پدر از میان خوابهایش او را به خود میخواند. بهرهگیری از متن رؤیاهای راوی میتواند تکهی بزرگی از پازلی باشد که مضمون داستان را میسازد. راوی در خوابهایش به اصفهان برمیگردد. در زایندهرود آبتنی میکند. (آن هم در شرایطی که هرگز در واقعیت تن به آب نداده) و بعدها در یکی از محوریترین خوابهایش به سمت گاوخونی میروند. حتا همخوانی واژهی گاوخونی با شکل ساختاری رحم برای من جذاب است. گاوِ خونی: رحم پر خون و آماده باروری. راوی در خواب به دوران رحمیاش برمیگردد. به زمانی که جزئی جدانشدنی از هستی مادر بوده است. به اصل خود و به آغاز خود. چون به قول پدر؛ «همهی زندگی ما تو این باتلاقه، هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو.» راوی به زمان دلخواهاش میرسد؛ زمان پیش از جدایی از مادر....more
امتیاز واقعی: ۳.۳ شاید اگر قرار بود هر کتاب در یک ویژگی تمامعیار باشد و کامل، آن وقت میشد از این کتاب لذت برد. به تمامی. جزيیپردازی در این رمان آنطامتیاز واقعی: ۳.۳ شاید اگر قرار بود هر کتاب در یک ویژگی تمامعیار باشد و کامل، آن وقت میشد از این کتاب لذت برد. به تمامی. جزيیپردازی در این رمان آنطوری است که انگار همهچیز را ایستادهای و تماشا میکنی. کوچکترین تصویر میتواند زندهترین قاب باشد برای خواننده. عطیه عطارزاده جوری جزئیات را پرداخت میکند که مثلاً فرق دارد با نگاه ریزبین و دقیق پیمان اسماعیلی. زنانگی خاصی در آن هست که جهان رمان را میسازد. مخصوص است و بیگمان ریشه در مهارت مؤلف دارد.
اما چرا سه ستاره دادهام؟ کتاب مملو از اطلاعات دقیقی درباره گیاهان دارویی است و نشاندهنده تسلط نویسنده بر طب. بسیاری از سادهترین توضیحات را من هرگز نشنیده بودم حتا از مادربزرگم و نسلهای گذشته که درمان دارویی با زندگیشان و بیماریهایشان پیوسته بوده. اما اینها میبایست همسو میبودند با داستان دیگری که در بطن این اطلاعات شکل میگیرد. برگشتن پدر، سرنوشت دختر آنقدر کممایه است که حتی در تمام فصلهای کتاب نشت نمیکند. راضی نمیشود خواننده. با این همه از خواندنش راضیام.
Merged review:
امتیاز واقعی: ۳.۳ شاید اگر قرار بود هر کتاب در یک ویژگی تمامعیار باشد و کامل، آن وقت میشد از این کتاب لذت برد. به تمامی. جزيیپردازی در این رمان آنطوری است که انگار همهچیز را ایستادهای و تماشا میکنی. کوچکترین تصویر میتواند زندهترین قاب باشد برای خواننده. عطیه عطارزاده جوری جزئیات را پرداخت میکند که مثلاً فرق دارد با نگاه ریزبین و دقیق پیمان اسماعیلی. زنانگی خاصی در آن هست که جهان رمان را میسازد. مخصوص است و بیگمان ریشه در مهارت مؤلف دارد.
اما چرا سه ستاره دادهام؟ کتاب مملو از اطلاعات دقیقی درباره گیاهان دارویی است و نشاندهنده تسلط نویسنده بر طب. بسیاری از سادهترین توضیحات را من هرگز نشنیده بودم حتا از مادربزرگم و نسلهای گذشته که درمان دارویی با زندگیشان و بیماریهایشان پیوسته بوده. اما اینها میبایست همسو میبودند با داستان دیگری که در بطن این اطلاعات شکل میگیرد. برگشتن پدر، سرنوشت دختر آنقدر کممایه است که حتی در تمام فصلهای کتاب نشت نمیکند. راضی نمیشود خواننده. با این همه از خواندنش راضیام....more
داستان خروس تا میانه نفسگیر است و آنجا که حاجی خودش در نقش خروس فرومیرود، بهشدت جذاب. راوی کنشگر نیست و بیشتر ناظر به وقایع است. اامتیاز من: 3.5
داستان خروس تا میانه نفسگیر است و آنجا که حاجی خودش در نقش خروس فرومیرود، بهشدت جذاب. راوی کنشگر نیست و بیشتر ناظر به وقایع است. این البته نه ایراد است و نه ضعف داستان، نکته اینجاست که تا پایانه، داستان افت میکند، خواننده کسل میشود و بعد با آن پایانهی بهتآور دوباره به لایهی زیرین داستان فکر میکند.
Merged review:
امتیاز من: 3.5
داستان خروس تا میانه نفسگیر است و آنجا که حاجی خودش در نقش خروس فرومیرود، بهشدت جذاب. راوی کنشگر نیست و بیشتر ناظر به وقایع است. این البته نه ایراد است و نه ضعف داستان، نکته اینجاست که تا پایانه، داستان افت میکند، خواننده کسل میشود و بعد با آن پایانهی بهتآور دوباره به لایهی زیرین داستان فکر میکند....more
قصهاش توی فصلهای اول من رو یاد فیلمهای لانتیموس مینداخت و خیلی دلم میخواست با همون منطق عجیبوزمخت پیش بره. بهخصوص اینکه رابطه پدر و دختر خیلی مقصهاش توی فصلهای اول من رو یاد فیلمهای لانتیموس مینداخت و خیلی دلم میخواست با همون منطق عجیبوزمخت پیش بره. بهخصوص اینکه رابطه پدر و دختر خیلی مبهم بود و آدم یاد عقده الکترا و اینچیزها میافتاد. ولی بعدش نویسنده تصمیم گرفت یهسری گرهها رو اصلاً باز نکنه. ایده پشتبام هم از همون اول وارد داستان نشده بود، نویسنده زیاد نتونسته بود بهش بپردازه و اهمیتش رو نشون بده؛ واسه همین خیلی خام موند و اون حسی که قرار بود منتقل کنه، منتقل نمیشد. من حتی فکر کردم رابطه پدر و دختر شاید توی ترجمه سانسور شده. چون دیگه واقعاً به هیچ ترجمهای اعتماد کامل ندارم. از چت جیپیتی پرسیدم گفت که این رابطه مرموز میمونه و اشاره دقیقی بهش نمیشه. امیدوارم دروغ نگفته باشه. ولی فصلهای آخر خیلی کسلکننده پیشرفت و راوی هم حرفی برای گفتن نداشت. اتفاقی هم که در آخر افتاد بیشتر از اینکه شوکهکننده باشه، دمدستی و اغراقآمیز بود....more
از نظر دوره زمانی، یوسا وقتی این رمان رو نوشته که دیگه همه تلاشهاش رو توی فرم و داستان بهکار گرفته و از پیچیدگی روایت توی گفتگو در کاتدرال و سور بز از نظر دوره زمانی، یوسا وقتی این رمان رو نوشته که دیگه همه تلاشهاش رو توی فرم و داستان بهکار گرفته و از پیچیدگی روایت توی گفتگو در کاتدرال و سور بز رسیده به یه روایت خطی معمولی. حتی دیگه خیلی هم دنبال ترکیب کردن اتفاقهای تاریخی با قصه اصلی نیست چون از اواسط رمان به بعد، راوی دیگه بیخیال کشورش میشه و قصه عاشقانه خودش رو روایت میکنه و نقل تاریخ رو میسپره به تاریخنویسها. البته نویسنده به خوانندههاش تعهد نداده که همیشه با یه سبک مشخص بنویسه؛ ولی آخه این داستان عاشقانه، به نظر من زیادی شبیه داستانهای عبرتآموز با پایان خوش بود. فقط یه حرکت نامعمول یا یه واکنش متفاوت از سمت راوی کافی بود تا واقعاً آخر کتاب از چیزی که خوندم راضی باشم؛ ولی یوسا محتاطانه گذاشت تا همهچیز به خوبی و خوشی تموم شه....more
رود راوی از اون کتابهای سختخوانه. و دلیل عمدهش زبانی هست که اثر داره و اتفاقا به نظر من از نقاط قوتش به حساب میآد. میتونم به جرات بگم که ابوتراب رود راوی از اون کتابهای سختخوانه. و دلیل عمدهش زبانی هست که اثر داره و اتفاقا به نظر من از نقاط قوتش به حساب میآد. میتونم به جرات بگم که ابوتراب خسروی در زمینه زبان واقعا فوقالعاده عمل کرده و توی همه کارهاش زبان خاص داستانی مخصوصی داشته. علاوه بر اون پیرنگ رمان و داستان اصلی اون خیلی منحصربهفرده و مفاهیمی که ارائه میشه به پارهای از باورهای فرقههایی برمیگرده که عناصری مثل کلمات و یا درباره فرقهی ذکر شده در کتاب «آتش» در اونها نقش حیاتبخشی داره. اما به نظرم در یک سوم انتهایی رمان دچار رکود میشه و کشش اولیهش رو از دست میده که این به نظر من به داستان اصلی برمیگرده که به نوعی پیش از انتهای کتاب به اتمام میرسه و شخصیت اصلی تبدیل به عنصر منفعلی میشه....more
ایدهای که عباس معروفی برای نوشتن این کتاب داشته، ایدهی جالبییه. اینکه به خواننده امکان بدی به داستانی که خونده از سمت دیگهای نگاه کنه. اینکه راوایدهای که عباس معروفی برای نوشتن این کتاب داشته، ایدهی جالبییه. اینکه به خواننده امکان بدی به داستانی که خونده از سمت دیگهای نگاه کنه. اینکه راوی این کتاب همون دختر اثیریِ کتابِ بوفکور باشه آدم رو به خوندن وادار میکنه اما از نیمهی کتاب، وقتی راوی دچار سرگردونی میشه و به جاهای سفر میکنه که جزئی از گذشته و یا آینده هستند شخصیتش برای من شبیه «نوش آفرینِ» سال بلوا شد. لحنش و زبان شخصیت و حتا ذهنش. جملهبندیهاش و سوال پرسیدنهاش ناخودآگاه تصویر نوش آفرین رو برام تداعی کرد.
با وجود شروع قشنگی که داشت از اواسط افت کرد. میتونم بگم نسبت به تموم کارهایی که از عباس معروفی خوندم برای من کار ضعیفی بود....more