|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
![]() |
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
B0DLT4K818
| 4.01
| 100,180
| Nov 1957
| 1966
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، شخصیتِ اصلی این رمان «دکتر ژیواگو» است که دلباختۀ «لارا» شده و داستان حولِ محورِ عشقِ این دو به یکدیگر میچرخد... در این داستان، چگونگ
دوستانِ گرانقدر، شخصیتِ اصلی این رمان «دکتر ژیواگو» است که دلباختۀ «لارا» شده و داستان حولِ محورِ عشقِ این دو به یکدیگر میچرخد... در این داستان، چگونگیِ حکومتِ دیکتاتوری و ستمی که آنها بر مردم روا میدارند، به خوبی آشکار میباشد ------------------------------------------ دکتر ژیواگو، در سالِ 1914 به عنوانِ پزشک به میدانِ نبرد (جنگ جهانی اول) فرستاده میشود و مجبور میشود تا همسرش «تونیا» و پسرِ خردسالش را تنها بگذارد طرفِ دیگر داستان، دختری به نامِ «لارا» از یک خانوادۀ فقیر است، که دوستِ خانوادگی و حامیِ مادرش یعنی آقای «کاماروفسکی» به او علاقه مند شده و لارا برایِ آنکه از دستِ او رهایی یابد با مردی به نامِ «پاول» پیوند زناشوئی بسته و از او بچه دار میشود.. ولی پاول در سالِ 1914 به جنگ اعزام و پس از مدتی ناپدید میشود و لارا و دخترِ کوچکش «کاتیا» تنها میمانند.... لارا تصمیم میگیرد به جنگ رفته و پرستاریِ سربازها را انجام دهد که در آنجا با دکتر ژیواگو، آشنا میشود در سالِ 1917 و پس از انقلابِ شوروی، ژیواگو به مسکو باز میگردد و همراه همسر و پسرش به شهرِ "اورال" میروند تا در آرامش بوده و از قحطی فرار کرده باشند... پس از مدتی لارا به آن شهر گریخته و ناگهان با دکتر ژیواگو روبرو شده و بازهم داستانِ دلباختگیِ آنها تکرار میشود... ژیواگو و لارا با خبر میشوند که همسرِ لارا که در جنگ مفقود شده بود، زنده است و با نامِ جدیدِ خود «استرلینکف» به عنوانِ کمیسرِ بی رحمِ حزب، زندگی میکند... در همین حال و اوضاع، پارتیزانها ژیواگو را میربایند تا در جنگ زخمی ها و بیمارانِ آنها را مداوا کند عزیزانم، بهتر است خودتانِ این داستانِ اندوهگین را بخوانید و از سرانجامِ غمبار و داستانِ عشقِ عجیبِ آن، آگاه شوید ------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
Sep 30, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||||
9645709148
| 9789645709141
| 9645709148
| 3.07
| 668
| Sep 2000
| Aug 2001
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ خانواده ای به نام <نیک اختر> است که به آمریکا مهاجرت کرده و آنجا زندگی میکنند... مرد خانواده محمود نام دارد و هم
دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ خانواده ای به نام <نیک اختر> است که به آمریکا مهاجرت کرده و آنجا زندگی میکنند... مرد خانواده محمود نام دارد و همسرش بدری و دخترشان فرشته و پسرشان فرهاد که در خانواده ففر صدایش میکنند و او را با عنوان تن لش بیعار میشناسند البته در داستان مادرِ بدری نیز حضور دارد که پیرزنی اهل نماز و دعا است و در داستان مشخص میشود که خود او از بقیه کثیفتر و کلّاش تر است .... دختری باهوش و اهل کتاب به نامِ فاطی هم در خانه است که آنها برای کارهای خانه او را از روستایی در شمال استخدام کردند و سالهاست که او را بزرگ کرده اند و کارهای خانم بزرگ، مادر بدری را نیز انجام میدهد مهمانی به نامِ خانعمو از ایران به دیدنشان رفته که از دوستان مدرسهٔ محمود است و با هم بزرگ شده اند **************************** به دلیل بدهی بانکی، قرار است خانهٔ نیک اختر را بانک به حراج بگذارد، آنها از جوانی به نامِ فرزاد درخواست میکنند که به آنها کمک کند، فرزاد چند بار به منزلشان رفته و آنها تصور میکنند که فرزاد عاشق دخترشان فرشته شده است، و از آنجایی که فرزاد نخبه است و معروف شده است، از خدایشان است که او دامادشان شود امّا متوجه میشوند که فرزاد از فاطی خوشش آمده و از او خواستگاری کرده، لذا تمام اهل منزل از روی حسادت با این دختر بیچاره بدرفتاری میکنند و حتی میخواهند او را به ایران برگردانند و دیگر نگذارند که در آمریکا زندگی کند در این میان، خانعمو که مرد خردمند و اهل کتابی است، دلش به حال فاطی میسوزد و از او حمایت میکند محمود عادت دارد که در مسابقات لوتو و بخت آزمایی شرکت کند، و به خانعمو پیشنهاد میدهد که برایش یک بلیط با شماره ای که خانعمو میگوید بگیرد، خانعمو قبول کرده و یک بلیط یک دلاری دریافت میکند شانس خانعمو میزند و سی و پنج میلیون دلار برنده میشود... امّا خانوادهٔ نیک اختر تصور میکنند که خانعمو خبر ندارد، و تمام تلاششان این است که بلیط را از او بدزدند و حتی او را بیهوش هم میکنند... امّا خبری از بلیط نیست داستان آنجایی جالب میشود که این خانوادهٔ حیله گر و بی چشم و رو، متوجه میشوند که خانعمو بلیطش را به فاطی داده است بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و از سرانجام داستان آگاه شوید... به نظر شما، فاطی به این پول میرسد؟ با این خانوادهٔ کلاّش چه میکند؟ جریان فرزاد و عشقش به فاطی به کجا میرسد؟ با خواندن صفحات پایانی، به پاسخ پرسش ها میرسید ---------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی> Merged review: دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ خانواده ای به نام <نیک اختر> است که به آمریکا مهاجرت کرده و آنجا زندگی میکنند... مرد خانواده محمود نام دارد و همسرش بدری و دخترشان فرشته و پسرشان فرهاد که در خانواده ففر صدایش میکنند و او را با عنوان تن لش بیعار میشناسند البته در داستان مادرِ بدری نیز حضور دارد که پیرزنی اهل نماز و دعا است و در داستان مشخص میشود که خود او از بقیه کثیفتر و کلّاش تر است .... دختری باهوش و اهل کتاب به نامِ فاطی هم در خانه است که آنها برای کارهای خانه او را از روستایی در شمال استخدام کردند و سالهاست که او را بزرگ کرده اند و کارهای خانم بزرگ، مادر بدری را نیز انجام میدهد مهمانی به نامِ خانعمو از ایران به دیدنشان رفته که از دوستان مدرسهٔ محمود است و با هم بزرگ شده اند **************************** به دلیل بدهی بانکی، قرار است خانهٔ نیک اختر را بانک به حراج بگذارد، آنها از جوانی به نامِ فرزاد درخواست میکنند که به آنها کمک کند، فرزاد چند بار به منزلشان رفته و آنها تصور میکنند که فرزاد عاشق دخترشان فرشته شده است، و از آنجایی که فرزاد نخبه است و معروف شده است، از خدایشان است که او دامادشان شود امّا متوجه میشوند که فرزاد از فاطی خوشش آمده و از او خواستگاری کرده، لذا تمام اهل منزل از روی حسادت با این دختر بیچاره بدرفتاری میکنند و حتی میخواهند او را به ایران برگردانند و دیگر نگذارند که در آمریکا زندگی کند در این میان، خانعمو که مرد خردمند و اهل کتابی است، دلش به حال فاطی میسوزد و از او حمایت میکند محمود عادت دارد که در مسابقات لوتو و بخت آزمایی شرکت کند، و به خانعمو پیشنهاد میدهد که برایش یک بلیط با شماره ای که خانعمو میگوید بگیرد، خانعمو قبول کرده و یک بلیط یک دلاری دریافت میکند شانس خانعمو میزند و سی و پنج میلیون دلار برنده میشود... امّا خانوادهٔ نیک اختر تصور میکنند که خانعمو خبر ندارد، و تمام تلاششان این است که بلیط را از او بدزدند و حتی او را بیهوش هم میکنند... امّا خبری از بلیط نیست داستان آنجایی جالب میشود که این خانوادهٔ حیله گر و بی چشم و رو، متوجه میشوند که خانعمو بلیطش را به فاطی داده است بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و از سرانجام داستان آگاه شوید... به نظر شما، فاطی به این پول میرسد؟ با این خانوادهٔ کلاّش چه میکند؟ جریان فرزاد و عشقش به فاطی به کجا میرسد؟ با خواندن صفحات پایانی، به پاسخ پرسش ها میرسید ---------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی> ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
Sep 06, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
9643057739
| 9789643057732
| 9643057739
| 3.43
| 711
| Apr 2004
| Apr 2011
|
it was ok
|
None
|
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
Sep 05, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DM2FKSDB
| 3.51
| 438
| Apr 1965
| Apr 1965
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ پیرمردی به نام «حاج معتمد» است که در یک باغِ بزرگ زندگی میکند و تنها دلخوشی اش عرق خوری تنها در شب است و خواندن
دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ پیرمردی به نام «حاج معتمد» است که در یک باغِ بزرگ زندگی میکند و تنها دلخوشی اش عرق خوری تنها در شب است و خواندن حافظ.... حاج معتمد پدر و مادرش را از همان کودکی نمیشناسد و تنها میداند که در بروجرد به دنیا آمده و دورانِ کودکی را در آنجا سپری کرده است. از کودکی در کوچه ها گدایی کرده و بعدها شاگرد فراشباشی بوده است و بعدها فراشباشیِ دستگاهِ ظل السلطان را برعهده داشت و کم کم ثروتمند شد و کلی زمین و ملک خرید و حاصل ازدواجش هفت پسر بوده است و این پسرها همراه با زن و بچه هایشان سالی یکبار آنهم نوروز به پدر سر میزنند.. حاجی با حاجیه خانم یعنی همسرش در همان باغِ بزرگ، ولی جداگانه زندگی میکند و تمام کارهای حاجی را خان ناظر، پیشکار و نوکرِ خانه زادِ موردِ اعتمادش انجام میدهد... حالا دستور داده گورش را کنده اند و پیش از مرگ درونِ همان گور و مقبره اش خوابیده و یادِ کارهایِ بد و ستمهایش افتاده است و شریک جرمی را برای آن اعمالِ زشت پیدا کرده و آن کسی نیست جز همان خدایی که برایش نماز خوانده و زیارت رفته است ----------------------------------- جملاتِ انتخاب شده از این کتاب +++++++++++++++ از همون زمانی که تو کوچه پس کوچه های بروجرد ولگردی و گدایی میکردم تا حالا که کرور کرور پول بهم زدم، همش زجر بوده.. نتیجه اش چه بود؟ هف هش تا بچه پس انداختم، یکی از یکی پست تر و نمک به حرومتر. هرچی از دستم اومد ظلم کردم. آدم کشتم. مالِ این و اونو بُردم. نماز خوندم و روزه گرفتم. سینه زدم و اشکدون رو پر از اشک کردم... چه حاصل؟ حالا میفهمم که زندگیم یک پول ارزش نداشته ********************* خدایا، همین شکی که تو از بود و نبودِ خودت تو دلِ مردم انداختی، دنیایی رو به جنگ و خون کشیدی. کی تو رو دیده؟ صد و بیست و چهار هزارتا پیامبر پیغمبر فرستادی که تو رو به مردم بشناسونن و ثابت کنن که تو وجود داری. اما خودت میدونی که حتی یکیشونم نتونسته ثابت کنه که تو هستی. پیغمبر فرستادی رو زمین و به دستش شمشیر دادی که به مردم بگو آشِ کشکِ خالته، بخوری پاته، نخوری پاته.. اگه مردم بهت ایمون آوردن که خُب، اگه نه، مال و جون و خونشون حلاله.. آخه چرا؟ مگه اینا بنده های تو نیستن؟......... من نمیدونم هستی یا نیستی. اما چون ازت میترسم، به زور به خودم میقبولونم که هستی ********************* خدایا، هر آدمی که میاد و مزهٔ ظلمِ تو رو میچشه و از دنیا میره، این خودش یه تُف و لعنتِ ابدیه به تو.. فحش و نفرینه... اگه بخوای خوب بدونی، همشون ازت بدشون میاد. اگرم میبینی به ظاهر تملقت میگن و جلوت به سجده می افتن، برای اینه که ازت میترسن، اما همه تو دلشون بهت صد تا بد و بیراه میگن ********************* اینو میدونم که هر جنگی میشه و هر خونی که ریخته میشه و هر قحطی و مرضی که میاد، باعث و بانیش خودِ تو هستی خدا ********************* همین حالا که از اینجا رفتم، راه به راه میرم پیشِ زنم و دست و پاشو ماچ میکنم و از همشون دلجویی میکنم. به حسابِ داراییم میرسم و با همین دارایی که هر پولش از جایی کلاه به کلاه شده، مدرسه میسازم، مریضخونه میسازم، مسجد.. نه مسجد نه. مسجد خیلی هست، بیخودی همه جا گله به گله مسجد هست، مسجد نمیسازم ********************* حاج معتمد به درخت چنار باغ: شاید بابایِ تو تابوتِ من بشه و تو هم تابوتِ بچه هایِ من بشی. ما هممون بدبختیم. هممون یه راه رو میریم ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه.. یادِ صادق چوبک همیشه زنده و گرامی باد «پیروز باشید و ایرانی» Merged review: دوستانِ گرانقدر، داستان در موردِ مردیست که بی خوابی به سرش زده است و از طرفی صدایِ ناله هایِ چند توله سگ، به شدت آزارش میدهد... فکرهایِ مختلف از ذهنش گذر میکند، آیا مولانا نیز در شب مثنوی را نوشته؟ شبها کار میکرده؟ مولانایِ بیچاره نیز گرفتارِ آخوندها و مسلمانهایِ خشکِ مذهب بوده است... چطور بینِ آن همه خَر و خشکه مذهب توانسته حرفِ درست و حسابی بزند؟؟ همه چیز یک طرف و آن توله سگ ها نیز یک طرف... توله سگ هایی که هنوز چشمشان کامل باز نشده و تنها میتوانند شیرِ مادرشان را بخورند... توله هایی که مادرِ خود را از دست داده اند... مادرشان را یک بیشعورِ بی وجدان با ماشین زیر گرفت و عده ای از حیوان پست تر لذت بردند ( در دینشان کشتن حیوان رسم است. حال به هر بهانه ای- خودشان نجس هستند، ولی سگ را نجس میداند، بی آنکه بدانند نجس به چه معناست!!) و جنازۀ سگ را در بیابان انداختند صدایِ توله سگ ها و ناله کردنشان قطع شده بود... مرد لباسش را به تن کرد و با فانوس به خیابان رفت... صحنۀ بسیار ناراحت کننده ای را دید بله، دوستانِ خوش قلبِ من... 6 توله سگ، جنازۀ مادرشان را پیدا کرده بودند و پستان هایِ سردِ او را به دهن گرفته بودند و با ولع مک میزدند درود و آفرین بر مردان و زنانِ با وجدانی که به حیوانات و درکل جانداران، آزار نمی رسانند «پیروز باشید و ایرانی» Merged review: دوستانِ گرانقدر، داستان در موردِ مردیست که بی خوابی به سرش زده است و از طرفی صدایِ ناله هایِ چند توله سگ، به شدت آزارش میدهد... فکرهایِ مختلف از ذهنش گذر میکند، آیا مولانا نیز در شب مثنوی را نوشته؟ شبها کار میکرده؟ مولانایِ بیچاره نیز گرفتارِ آخوندها و مسلمانهایِ خشکِ مذهب بوده است... چطور بینِ آن همه خَر و خشکه مذهب توانسته حرفِ درست و حسابی بزند؟؟ همه چیز یک طرف و آن توله سگ ها نیز یک طرف... توله سگ هایی که هنوز چشمشان کامل باز نشده و تنها میتوانند شیرِ مادرشان را بخورند... توله هایی که مادرِ خود را از دست داده اند... مادرشان را یک بیشعورِ بی وجدان با ماشین زیر گرفت و عده ای از حیوان پست تر لذت بردند ( در دینشان کشتن حیوان رسم است. حال به هر بهانه ای- خودشان نجس هستند، ولی سگ را نجس میداند، بی آنکه بدانند نجس به چه معناست!!) و جنازۀ سگ را در بیابان انداختند صدایِ توله سگ ها و ناله کردنشان قطع شده بود... مرد لباسش را به تن کرد و با فانوس به خیابان رفت... صحنۀ بسیار ناراحت کننده ای را دید بله، دوستانِ خوش قلبِ من... 6 توله سگ، جنازۀ مادرشان را پیدا کرده بودند و پستان هایِ سردِ او را به دهن گرفته بودند و با ولع مک میزدند درود و آفرین بر مردان و زنانِ با وجدانی که به حیوانات و درکل جانداران، آزار نمی رسانند «پیروز باشید و ایرانی» Merged review: دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ پیرمردی به نام «حاج معتمد» است که در یک باغِ بزرگ زندگی میکند و تنها دلخوشی اش عرق خوری تنها در شب است و خواندن حافظ.... حاج معتمد پدر و مادرش را از همان کودکی نمیشناسد و تنها میداند که در بروجرد به دنیا آمده و دورانِ کودکی را در آنجا سپری کرده است. از کودکی در کوچه ها گدایی کرده و بعدها شاگرد فراشباشی بوده است و بعدها فراشباشیِ دستگاهِ ظل السلطان را برعهده داشت و کم کم ثروتمند شد و کلی زمین و ملک خرید و حاصل ازدواجش هفت پسر بوده است و این پسرها همراه با زن و بچه هایشان سالی یکبار آنهم نوروز به پدر سر میزنند.. حاجی با حاجیه خانم یعنی همسرش در همان باغِ بزرگ، ولی جداگانه زندگی میکند و تمام کارهای حاجی را خان ناظر، پیشکار و نوکرِ خانه زادِ موردِ اعتمادش انجام میدهد... حالا دستور داده گورش را کنده اند و پیش از مرگ درونِ همان گور و مقبره اش خوابیده و یادِ کارهایِ بد و ستمهایش افتاده است و شریک جرمی را برای آن اعمالِ زشت پیدا کرده و آن کسی نیست جز همان خدایی که برایش نماز خوانده و زیارت رفته است ----------------------------------- جملاتِ انتخاب شده از این کتاب +++++++++++++++ از همون زمانی که تو کوچه پس کوچه های بروجرد ولگردی و گدایی میکردم تا حالا که کرور کرور پول بهم زدم، همش زجر بوده.. نتیجه اش چه بود؟ هف هش تا بچه پس انداختم، یکی از یکی پست تر و نمک به حرومتر. هرچی از دستم اومد ظلم کردم. آدم کشتم. مالِ این و اونو بُردم. نماز خوندم و روزه گرفتم. سینه زدم و اشکدون رو پر از اشک کردم... چه حاصل؟ حالا میفهمم که زندگیم یک پول ارزش نداشته ********************* خدایا، همین شکی که تو از بود و نبودِ خودت تو دلِ مردم انداختی، دنیایی رو به جنگ و خون کشیدی. کی تو رو دیده؟ صد و بیست و چهار هزارتا پیامبر پیغمبر فرستادی که تو رو به مردم بشناسونن و ثابت کنن که تو وجود داری. اما خودت میدونی که حتی یکیشونم نتونسته ثابت کنه که تو هستی. پیغمبر فرستادی رو زمین و به دستش شمشیر دادی که به مردم بگو آشِ کشکِ خالته، بخوری پاته، نخوری پاته.. اگه مردم بهت ایمون آوردن که خُب، اگه نه، مال و جون و خونشون حلاله.. آخه چرا؟ مگه اینا بنده های تو نیستن؟......... من نمیدونم هستی یا نیستی. اما چون ازت میترسم، به زور به خودم میقبولونم که هستی ********************* خدایا، هر آدمی که میاد و مزهٔ ظلمِ تو رو میچشه و از دنیا میره، این خودش یه تُف و لعنتِ ابدیه به تو.. فحش و نفرینه... اگه بخوای خوب بدونی، همشون ازت بدشون میاد. اگرم میبینی به ظاهر تملقت میگن و جلوت به سجده می افتن، برای اینه که ازت میترسن، اما همه تو دلشون بهت صد تا بد و بیراه میگن ********************* اینو میدونم که هر جنگی میشه و هر خونی که ریخته میشه و هر قحطی و مرضی که میاد، باعث و بانیش خودِ تو هستی خدا ********************* همین حالا که از اینجا رفتم، راه به راه میرم پیشِ زنم و دست و پاشو ماچ میکنم و از همشون دلجویی میکنم. به حسابِ داراییم میرسم و با همین دارایی که هر پولش از جایی کلاه به کلاه شده، مدرسه میسازم، مریضخونه میسازم، مسجد.. نه مسجد نه. مسجد خیلی هست، بیخودی همه جا گله به گله مسجد هست، مسجد نمیسازم ********************* حاج معتمد به درخت چنار باغ: شاید بابایِ تو تابوتِ من بشه و تو هم تابوتِ بچه هایِ من بشی. ما هممون بدبختیم. هممون یه راه رو میریم ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه.. یادِ صادق چوبک همیشه زنده و گرامی باد «پیروز باشید و ایرانی» Merged review: دوستانِ گرانقدر، داستان در موردِ مردیست که بی خوابی به سرش زده است و از طرفی صدایِ ناله هایِ چند توله سگ، به شدت آزارش میدهد... فکرهایِ مختلف از ذهنش گذر میکند، آیا مولانا نیز در شب مثنوی را نوشته؟ شبها کار میکرده؟ مولانایِ بیچاره نیز گرفتارِ آخوندها و مسلمانهایِ خشکِ مذهب بوده است... چطور بینِ آن همه خَر و خشکه مذهب توانسته حرفِ درست و حسابی بزند؟؟ همه چیز یک طرف و آن توله سگ ها نیز یک طرف... توله سگ هایی که هنوز چشمشان کامل باز نشده و تنها میتوانند شیرِ مادرشان را بخورند... توله هایی که مادرِ خود را از دست داده اند... مادرشان را یک بیشعورِ بی وجدان با ماشین زیر گرفت و عده ای از حیوان پست تر لذت بردند ( در دینشان کشتن حیوان رسم است. حال به هر بهانه ای- خودشان نجس هستند، ولی سگ را نجس میداند، بی آنکه بدانند نجس به چه معناست!!) و جنازۀ سگ را در بیابان انداختند صدایِ توله سگ ها و ناله کردنشان قطع شده بود... مرد لباسش را به تن کرد و با فانوس به خیابان رفت... صحنۀ بسیار ناراحت کننده ای را دید بله، دوستانِ خوش قلبِ من... 6 توله سگ، جنازۀ مادرشان را پیدا کرده بودند و پستان هایِ سردِ او را به دهن گرفته بودند و با ولع مک میزدند درود و آفرین بر مردان و زنانِ با وجدانی که به حیوانات و درکل جانداران، آزار نمی رسانند «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
4
|
not set
not set
not set
not set
|
not set
not set
not set
not set
|
Jun 21, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||||
B0DM1XXJPL
| 3.76
| 1,204
| 1941
| 1964
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، زنده یاد <جمالزاده> به گفتهٔ خویش، این داستان و بهتر بگویم خاطره را به طورِ اتفاقی از پیرزنی خریده بوده است و زمانی که به سوییس سفر
دوستانِ گرانقدر، زنده یاد <جمالزاده> به گفتهٔ خویش، این داستان و بهتر بگویم خاطره را به طورِ اتفاقی از پیرزنی خریده بوده است و زمانی که به سوییس سفر کرده، آغاز به نوشتنِ آن نموده و سپس به چاپ رسانده است... یکی از امتیازاتِ خوبِ این کتاب، بیانِ خرافات و موهوماتِ مردم نیز میباشد که به زبانِ شیرینی آنها را دلِ داستان گنجانده است این داستان از 28 فصل تشکیل شده است و در موردِ خاطراتِ مردی میباشد به نامِ <محمود> که در نوزادی مادرش پس از زایمان مُرده است و با پدر و مادر بزرگش زندگی گذرانده و در رشتهٔ پزشکی تحصیل کرده است پس از مرگِ پدرش و به وصیتِ پدرش، میرود تا با عمو و دخترعمویِ زیبایش <بلقیس> زندگی کند محمود دلباختهٔ دخترعمویش میشود و مشکل اینجاست که عمویِ او پیرمردی خسیس است که بعید است دردانه دخترش را به محمود بدهد.. بنابراین دوستِ صمیمی او یعنی <رحیم> به او پیشنهاد میکند که مشکلش را با مادرش یعنی <شاه باجی> در میان گذارد ولی <آقا میرزا> پدرِ رحیم متوجه میشود که عمویِ طمع کارِ محمود، دخترعمویش بلقیس را به نامزدیِ پسرِ <نعیم التجار> از پولدارهایِ شهر درآورده است از این رو، در ادامهٔ داستان، محمود خویش را به دیوانگی و جنون زده و او را به تیمارستان میبرند... ولی هیجانِ داستان از اینجا آغاز میگردد، یعنی اسیر شدنِ محمود در تیمارستان و تلاش او برایِ رهایی از آن مکان.... بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید لازم است بگویم که این خاطرات به نوعی "عریضهٔ دادخواهی" این جوانِ بیچاره است که توسط آن پیرزن که احتمالاً شاه باجی بوده است به دستِ <جمالزاده> رسیده و اینک ما این خاطرات را میخوانیم --------------------------------------------- برخی از نوشته هایِ این داستان را به انتخاب در زیر مینویسم وقتی که نوبت به درسِ جغرافی میرسید، مادربزرگم میگفت: عزیزم، به تو چه که آنطرفِ دنیا کجاست و اسمِ این همه کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راهِ بهشت را یاد بگیر!!!! اینها همه پیشکشت ******************************** آدمِ بی پول، محال است حرفش در موردِ پول و در حقِ اشخاصِ پولدار، مقرون به حقیقت و انصاف و عاری از غرض و رشک و کینه باشد. کسی که مزهٔ شراب نچشیده، از نشئهٔ آن چه خبر دارد؟ و چنان است که کورِ مادرزادی بر الوان (رنگهای) قوس و قزح (رنگین کمان) نکته بگیرد و یا آدمِ کَر آوازِ بلبل را نپسندد ******************************** پریروز دستِ بر قضا عمه حاجیه اینجا بود، وقتی حالِ رحیم را دید، گفت: الاولله که جادو و جنبل به کارش کرده اند، یقین داشت که تخمِ لاک پشت و مغزِ سرِ توله سگِ نوزاد را به خوردش داده اند. برایِ باطل السحر، دادیم دخترِ سید روح الامینِ پیشنماز که هنوز باکره است، قلیا و سرکه زیرِ ناودان رو به قبله نشست سائید، جلویِ در خانه ریختیم ******************************** ما ایرانیان، دلباختهٔ افسانهٔ دیوانگان هستیم و بیخود نیست که گویندگانِ ما قصهٔ لیلی و مجنون را به صد زبان حکایت نموده اند --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این داستان، کافی و مفید بوده باشه <پیروز باشید و ایرانی> Merged review: دوستانِ گرانقدر، زنده یاد <جمالزاده> به گفتهٔ خویش، این داستان و بهتر بگویم خاطره را به طورِ اتفاقی از پیرزنی خریده بوده است و زمانی که به سوییس سفر کرده، آغاز به نوشتنِ آن نموده و سپس به چاپ رسانده است... یکی از امتیازاتِ خوبِ این کتاب، بیانِ خرافات و موهوماتِ مردم نیز میباشد که به زبانِ شیرینی آنها را دلِ داستان گنجانده است این داستان از 28 فصل تشکیل شده است و در موردِ خاطراتِ مردی میباشد به نامِ <محمود> که در نوزادی مادرش پس از زایمان مُرده است و با پدر و مادر بزرگش زندگی گذرانده و در رشتهٔ پزشکی تحصیل کرده است پس از مرگِ پدرش و به وصیتِ پدرش، میرود تا با عمو و دخترعمویِ زیبایش <بلقیس> زندگی کند محمود دلباختهٔ دخترعمویش میشود و مشکل اینجاست که عمویِ او پیرمردی خسیس است که بعید است دردانه دخترش را به محمود بدهد.. بنابراین دوستِ صمیمی او یعنی <رحیم> به او پیشنهاد میکند که مشکلش را با مادرش یعنی <شاه باجی> در میان گذارد ولی <آقا میرزا> پدرِ رحیم متوجه میشود که عمویِ طمع کارِ محمود، دخترعمویش بلقیس را به نامزدیِ پسرِ <نعیم التجار> از پولدارهایِ شهر درآورده است از این رو، در ادامهٔ داستان، محمود خویش را به دیوانگی و جنون زده و او را به تیمارستان میبرند... ولی هیجانِ داستان از اینجا آغاز میگردد، یعنی اسیر شدنِ محمود در تیمارستان و تلاش او برایِ رهایی از آن مکان.... بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید لازم است بگویم که این خاطرات به نوعی "عریضهٔ دادخواهی" این جوانِ بیچاره است که توسط آن پیرزن که احتمالاً شاه باجی بوده است به دستِ <جمالزاده> رسیده و اینک ما این خاطرات را میخوانیم --------------------------------------------- برخی از نوشته هایِ این داستان را به انتخاب در زیر مینویسم وقتی که نوبت به درسِ جغرافی میرسید، مادربزرگم میگفت: عزیزم، به تو چه که آنطرفِ دنیا کجاست و اسمِ این همه کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راهِ بهشت را یاد بگیر!!!! اینها همه پیشکشت ******************************** آدمِ بی پول، محال است حرفش در موردِ پول و در حقِ اشخاصِ پولدار، مقرون به حقیقت و انصاف و عاری از غرض و رشک و کینه باشد. کسی که مزهٔ شراب نچشیده، از نشئهٔ آن چه خبر دارد؟ و چنان است که کورِ مادرزادی بر الوان (رنگهای) قوس و قزح (رنگین کمان) نکته بگیرد و یا آدمِ کَر آوازِ بلبل را نپسندد ******************************** پریروز دستِ بر قضا عمه حاجیه اینجا بود، وقتی حالِ رحیم را دید، گفت: الاولله که جادو و جنبل به کارش کرده اند، یقین داشت که تخمِ لاک پشت و مغزِ سرِ توله سگِ نوزاد را به خوردش داده اند. برایِ باطل السحر، دادیم دخترِ سید روح الامینِ پیشنماز که هنوز باکره است، قلیا و سرکه زیرِ ناودان رو به قبله نشست سائید، جلویِ در خانه ریختیم ******************************** ما ایرانیان، دلباختهٔ افسانهٔ دیوانگان هستیم و بیخود نیست که گویندگانِ ما قصهٔ لیلی و مجنون را به صد زبان حکایت نموده اند --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این داستان، کافی و مفید بوده باشه <پیروز باشید و ایرانی> ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
May 29, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||||
4.31
| 973,462
| Jan 15, 1846
| unknown
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، شخصیتِ اصلیِ این داستان، «ادموند دانتس» جوانی 19 ساله، ساده و بیسواد و ناخدا دومِ کشتی است.. که در زمانِ خوانشِ این رمانِ ۱۴۰۰ صفحه
دوستانِ گرانقدر، شخصیتِ اصلیِ این داستان، «ادموند دانتس» جوانی 19 ساله، ساده و بیسواد و ناخدا دومِ کشتی است.. که در زمانِ خوانشِ این رمانِ ۱۴۰۰ صفحه ای، پی در پی او را در چالش ها و دردسرهایِ گوناگون میبینید.. زمانی که ناخدایِ اول بر اثرِ بیماریِ مغزی بیهوش میشود، ادموند و دوستش «فرناند» که پسرِ یک کنتِ مشهور در مارسی است، به جزیرۀ اِلبا که ناپلئون به آنجا تبعید شده رفته تا از آنها کمک بگیرند.. ولی بعد از درگیری با انگلیسی ها و دیدار با ناپلئون همه چیز تغییر میکند.. ناپلئون نامه ای تحویلِ ادموند دانتس میدهد تا این نامه را در فرانسه به دوستِ ناپلئون تحویل دهد و تنها کسی که از این موضوع با خبر میشود، همان فرناند است.. از سویِ دیگر، دانتس عاشقِ دختری به نام «مرسدس» است و فرناند نیز دانتس را رقیبِ عشقی خود میداند.. با مرگِ ناخدایِ اصلی، کشتی به بندرِ مارسی باز میگردد و دانتس به عنوانِ ناخدا اول انتخاب میشود.. ولی مکر و حیلۀ «دانگلار» رقیبِ دانتس برای دستیابی به ناخدا اولیِ کشتی و همچنین حسادتِ موجودی پست به نامِ فرناند باعث میشود تا همان نامۀ ناپلئون دردسری برای ادموند دانتس ایجاد کند و کارش به دادستانی جاه طلب به نامِ «ویلفور» کشیده شود.. از آنجا که نامۀ ناپلئون خطاب به پدرِ ویلفور نوشته شده، بنابراین ویلفور مدرکِ جرم را نابود کرده و ادموند دانتسِ بیچاره را به دلیلِ خیانت و رابطه با ناپلئون به زندان می اندازد.. دانتس در سلولِ زندان به طورِ اتفاقی با پیرمردی به نام «آبه فاریا» کشیش ایتالیایی، که در حالِ حفرِ سوراخ برای فرار کردن از زندان است، آشنا میشود.. او به دلیلِ مخفی کردن رازِ گنج به زندان افتاده.. فاریا نه تنها آموزش های علمی و فلسفی و خواندن را به ادموند می آموزد، بلکه مبارزه را هم به او آموزش میدهد و در کل هر دو شروع به حفاری به جهتِ آزادی از زندان میکنند.. خلاصه فاریا میمیرد و دانتس در یک ماجراجوییِ زیرکانه و جا زدنِ خودش جایِ جنازۀ فاریا، از زندان میگریزد و همراه با خود رازِ گنج را به بیرون میبرد و در ساحل با گروهی از دزدانِ دریایی آشنا میشود.. حال همه چیز مهیا شده برایِ انتقام گرفتن از کسانی که باعث شدند سیزده الی چهارده سال از جوانی و عمرِ دانتس در زندان و سیاه چال تباه شود و همۀ خانواده و آنهایی را که دوست داشته از دست بدهد... با دستیابی به گنجِ بسیار ارزشمند، حال شخصیتِ اصلیِ داستانِ ما، با نام و هویتِ جدید «کنت مونت کریستو» به یکی از ثروتمندترین انسانها تبدیل شده که با این ثروت تنها چیزی که با تمامِ وجودش قصدِ تهیۀ آن را دارد، «انتقام» است و بس... قهرمانِ این داستان، باید با پیدا کردنِ نقطه ضعف هایِ دشمنانش، از آنها انتقام بگیرد و همین داستان را تا پایانِ کار هیجان انگیز میکند... عزیزانم، بهتر است خودتان این داستانِ مشهور و هیجان انگیز را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 18, 2023
|
Hardcover
| ||||||||||||||||||
B0DN8Q62BZ
| 4.00
| 3
| unknown
| unknown
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، این داستانِ تاریخیِ جذاب و خواندنی، از ۱۰۵۶ صفحه و ۵۵ فصل تشکیل شده است و مربوط به اتفاقاتیست که پس از مرگِ «شاه عباس صفوی» رخ میدهد
دوستانِ گرانقدر، این داستانِ تاریخیِ جذاب و خواندنی، از ۱۰۵۶ صفحه و ۵۵ فصل تشکیل شده است و مربوط به اتفاقاتیست که پس از مرگِ «شاه عباس صفوی» رخ میدهد.. در این کتاب، با زبانی شیرین و داستانی، با رویدادهایی که در طولِ چهارده سال حکمرانیِ «شاه صفی» پیش آمده، آشنا میشوید... با خوانش چنین داستانهایی به خوبی درک میکنید که چرا سرزمینمان امروزه به این وضعیت دچار شده و اسیرِ یک مشت وحشیِ بی غیرت و اجنبی شده است و ای وای بر مردمانی که همچون گوسفند و یا شکار در شکارگاه، سرشان را پایین بیاندازند و نظاره گرِ کشتارِ خود و هم میهنانشان باشند و نسبت به غارتِ سرزمین و غارتِ آب و خاکشان بی تفاوت باشند.. سکوتِ مردمِ این سرزمین، از همان سالها تا به امروز، باعث شده این تازی پرستانِ بی شرف، به این باور برسند که تمامی این مرز و بوم، ارثیهٔ پدرانِ قزلباش و تازی پرستشان است... امروز هم شاهدیم که این مردمِ بیچاره، دقیقاً به مانندِ آن دوران، باید تو سری بخورند و کار کنند و خفت بکشند تا هزینهٔ عیاشی هایِ دینمداران و سیاست بازانِ بر تختِ قدرت نشستهٔ قزلباش های صفوی و تخم و ترکهٔ آنها را پرداخت کرده و تدارک ببینند در زیر چکیده ای از این داستانِ زیبا را بدونِ لو دادنِ پایانِ آن، برای شما تاریخ دوستانِ گرامی، مینویسم ******************************** پس از مرگِ شاه عباس، «شاه صفی»، جوانی، دائم الخمر و بنگی که تمامِ عمرش را در حرمسرا و کنارِ مادرش مهدعلیا گذرانده بود و تنها شراب نوشیده و افیون مصرف کرده و بنگ کشیده، به قدرت میرسد و از آنجایی که مادرِ کینه ای و کفتار صفتش برای او تصمیم میگرفت، در همان آغاز تا میتوانست حاکمان و امیران و نزدیکان به شاه عباس را کشت و اعضایِ خانواده را کور کرد و آنقدر تحت تأثیر خاله بازی هایِ دربار بود که به سردارانِ مشهور در زمان شاه عباس نیز رحم نکرد و علاوه بر آنها «یوسف آقا» و «چراغ خان» که پس از مرگِ شاه عباس، از جایگاهشان سواستفاده کرده بودند و توسط خودِ شاه صفی به قدرت رسیده بودند را نیز از دمِ تیغ گذراند.. خلاصه آنکه این موجودِ وحشی و روانی، تا میتواند خونِ این و آن را میریزد و حتی به نوزادان و کودکان نیز رحم نکرده و در استانِ فارس، نسل کشی به راه می اندازد و چندین روستا در شمال و جنوبِ کشور را با خاک یکسان میکند.. این موجودِ خونخوار و روانی، خودش در ماه های مهم و مرده پرستیِ تازیان یعنی محرم و رمضان نیز شراب میخورد، ولی «اغورلوخان ایشیک آقاسی باشی» و «طالب خان اردوبادی»، وزیر موردِ اعتماد مهدعلیا را به بهانه و جرمِ مستی، گردن زده و تکه تکه میکند.. از سوی دیگر، مملکت و مردم بیچاره در خرافات و بدبختی دست و پا میزنند و این مردکِ بیخردِ صفوی، پول پایِ ساخت مقبره و مناره در کربلا خرج میکند و برای آب رسانی به نجف و رفعِ مشکلِ بی آبی آنها و تعمیرِ سقف و ستونِ گورِ تازیان در شهرهای عراق، هزینه های سرسام آوری انجام میدهد.. حتی زمانی که نوروز باستانی فرا میرسد، به دلیلِ همزمان شدن با محرمِ تازیان، مردم اجازهٔ شادی نداشته و باید بر سر و صورتشان زده و به جایِ شادی و شادباش گفتن، باید حسین حسین گویان، سوگواری کنند... این تاوانِ مردمیست که سرزمینِ نیاکانشان را به مُشتی اجنبیِ تازی پرست، میدهند ولی داستان قرار نیست فقط به تاریخِ صفویه بپردازد.. داستان از جایی رنگ و بو میگیرد که دختری مسیحی به نامِ «مریم» که شاهزادهٔ زیبای گرجی و دختر «تهمورث خان»، پادشاه گرجستان است را به زور قرار است به حرمسرای شاه صفی ببرند.. ولی مریم فرار میکند و در این مسیرِ دشوار، یکی از سربازان غزلباش به نام «عباسقلی» که جانش را حاضر است در راه سلطنتِ صفویه بدهد، تصمیم میگیرد به مریم کمک کند تا او به گنجه یا قره باغ بگریزد... شاه صفی نیز این خیانت را که زن آینده اش را از دستش گرفته اند را تاب نمی آورد.. خلاصه آنکه عباسقلی دلباختهٔ مریم شده و مریم نیز او را دوست دارد و در ادامهٔ داستان مشخص میشود که مهدعلیا، مادرِ شاه صفی نیز دلباختهٔ عباسقلی شده است.. در این بین، والیِ قره باغ، «داوود خان» است و داوود خان که قصد نابودی حکومت جور و ستمِ شاه صفی را دارد، تصمیم میگیرد تا خود را در معرضِ خشمِ شاه صفی قرار دهد، ولی به عباسقلی پست و مقام بدهد.. بنابراین عباسقلی را به ریاستِ قورچیان گماشته و ستون اصلیِ سپاهش را به وی میسپارد... مهدعلیا، مادرِ شاه صفی هم «محبعلی بیک» که مرشد و یار دیرینِ عباسقلیست را رهسپارِ گنجه و قره باغ میکند، تا بلکه او بتواند با رفاقت و زبانِ نرم، عباسقلی را راضی کرده و وی را از زیر پرچمِ داوود خان، خارج کند... محبعلی بیک میتواند عباسقلی را راضی به ترکِ آنجا کند، ولی داوودخان برای اطمینان بیشتر، عباسقلی را به حبس فرستاده تا کسی از اهدافش آگاه نشود.. از طرفی، والیِ استان فارس، «امام قلی خان» که برادرِ داوودخان است، نگرانِ وضعیتِ برادرش شده و میداند چنانچه جنگی میان شاه صفی و داوودخان پیش آید، دودِ این آتش به چشم خاندانِ او یعنی خاندانِ "اللهوردی" هم میرود. بنابراین سه پسرِ خود، یعنی «صفی قلی خان» و «علیقلی خان» و «فتحعلی خان» را مأمور میکند تا به عمویِ خود، اخطار دهند.. نکته اینجاست که شاه عباس، سالها قبل یکی از کنیزانش را حامله کرده و به شیراز و نزدِ امام قلی خان فرستاده است.. بچه در خانهٔ امام قلی خان به دنیا آمده و حال یکی از این سه برادر تصور میکنند که جانشینِ به حقِ شاه عباس، یکی از آنهاست.. بنابراین همچون داوود خان، پادشاهیِ شاه صفی را به حق نمیدانند و به دنبالِ پایین کشیدنِ او از تاج و تخت هستند.. ولی جالب اینجاست که هیچکس نمیداند این جوانی که تنها بازماندهٔ شاه عباس است، کیست!! هیچکس جز امام قلی خان و البته «یوسف بیک» از این راز آگاه نیست.. و شما عزیزان هم تنها با خواندنِ داستان پی به این راز خواهید برد که تنها پسرِ باقی مانده از شاه عباس، چه کسی است خلاصه آنکه کار به جایی میرسد که شاه صفی، پر نفوذترین وزیرش، یعنی «یوسف آقا» که البته فسادش در دربار ثابت شده بود را نیز به قتل میرساند و چیزی از مرگ او نمیگذرد که ازبکها به قلعهٔ ماروچاق یورش برده و امامقلی خان، آمادهٔ نبرد شده تا به مرو حمله کند.. داوودخان زمانی که از این نبرد آگاه میشود، این اتفاق را فرصتی میبیند تا زمانی که نیروهای شاه صفی به سمت خراسان حرکت میکنند، با تهمورث خانِ گرجی متحد شده و به پایتخت حمله کرده و سلطنتِ شاه صفی را به پایان برساند.. برای رسیدن به این هدفِ بزرگ، ابتدا باید مخالفانِ خود از طایفهٔ قاجار را از سر راه بردارد که طیِ نقشه و نیرنگی دقیق، سرانِ قاجار را به قتل میرساند ضعفِ شاه صفی در ادارهٔ مملکت و تشنگیِ او برای کشتارِ مخالفان و سردارانِ مورد اعتمادِ شاه عباس، باعث تضعیفِ حکومت شده و «سلطان مراد عثمانی» که از این موضوع آگاه شده و میداند شاه صفی، این مردکِ تازی پرستِ خرافاتی و ترسو، اهلِ بزم است و اهلِ رزم نیست، تصمیم میگیرد تا به ایران لشگرکشی کند و گرجستان و ایروان را به تصرفِ خویش درآورد و در ادامه سپاهِ هندوستان نیز، از بی صاحب بودنِ حکومتِ ایران، استفاده کرده و قندهار را تصرف میکند و صدالبته سلطان مراد به گرجستان و شمال راضی نشده و قصدِ اضافه کردن بغداد به خاکِ عثمانی را نیز در سر دارد.. بنابراین به بغداد نیز لشگرکشی میکند.. زمانی که سلطان مراد بغداد را به توپ بسته بود، شاه صفی پشت دروازه های اصفهان میگساری میکرد و بنگ میکشید و با پسرهای نوجوان غلام بارگی میکرد. سلطان مرادِ عثمانی، با بهره بردن از بی کفایتی و ترسو بودنِ این صفویِ بی ریشه و بی بته، عراقِ امروزی را برای همیشه از ایران جدا کرد.... عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ عشق و دلدادگیِ عباسقلی و مریمِ گرجی، آگاه شوید ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 16, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
B0DN8993CT
| 3.81
| 83,056
| 1978
| 2020
|
it was ok
|
دوستانِ گرانقدر، اگر بشود نام این نوشته های سکسیِ «چارلز بوکوفسکی» یا همان «چارلز بوکافسکی» را داستان بگذاریم، باید بگویم که قرار است بدون سانسور و خ
دوستانِ گرانقدر، اگر بشود نام این نوشته های سکسیِ «چارلز بوکوفسکی» یا همان «چارلز بوکافسکی» را داستان بگذاریم، باید بگویم که قرار است بدون سانسور و خیلی راحت، در این کتاب با سکس و نام بردن از اعضایِ بدنِ زن و مرد و این مسائل، روبرو شوید.. البته این هم نوعی نوشتن است و اگر با آن مشکلی ندارید، میتواند برایتان جالب و خواندنی باشد... به هرحال، راوی داستان نه تنها از اهمیتِ سکس برای خودش میگوید، بلکه سکس را برای شخصیتهای درونِ داستانش نیز بزرگترین خواسته و نیاز به شمار می آورد.. که صدالبته باید قبول کنیم، به درستی سکس آنقدر اهمیت دارد که نمیتوان با سانسور و درپوش گذاشتن بر روی آن، چنین موضوعِ مهمی را نادیده گرفت، چه بسا شعله ور شدنِ آتشِ دلدادگی با همین سکس بیشتر خواهد شد... ولی نکته اینجاست که چنانچه نگاهِ ابزاری به جنسِ زن داشته باشید و یا چنانچه یک یا چند نفر را به عنوانِ پارتنر و شریکِ جنسی انتخاب کنید، دیگر سکس و هم آغوشیِ شما از دایرهٔ لذتِ معاشقه و دلباختگی خارج میشود و شبیه به خوردن آب و غذا برای رفعِ شهوت است و بس.. تفریق کردنِ شخصیتِ عاطفی در آغوشِ این و آن و همزمان در آغوش این و آن خوابیدن، دیگر اسمش معاشقه و سکس با شخصِ دلخواه نیست، بلکه اسمش هرزگیست.. فرقی هم ندارد که زن همزمان با دو سه تن باشد و یا مرد همزمان با زنانِ مختلفی همخوابه شود. در هر دو صورت عنوانش هرزگی و بدکارگی خواهد بود.. آنچه را که خودم تجربه کردم، باعث شد تا به این نتیجه برسم که نخستین آسیبی که در انتخابِ چنین مسیری به ما وارد میشود، این خواهد بود که تواناییِ چشیدنِ طعمِ عشق را از دست خواهیم داد و با هرکسی آشنا شده و واردِ رابطه شویم، دیگر دلبستهٔ طرفِ مقابلمان نمیشویم و یا به سختی ممکن است این اتفاق رقم بخورد بگذریم.. نمیدانم در مورد این داستانِ سکسی، چگونه چکیده نویسی کنم... داستان، از زبانِ مردی به نام «هنری چیناسکی» یا «هنک» روایت میشود که خاطراتش را تعریف میکند.. مردی گوشه گیر و چشم چران که در ۳۵ سالگی ازدواج کرده و ازدواجش دو سال دوام داشته و زنش مرده است و دختری شش ساله داشته که قبل از ازدواج به دنیا آمده است... در پنجاه سالگی تا چهار سال با ھیچ زنی رابطه و سکس نداشته و در تمامِ این سالها، نیازش را با خودارضایی، برطرف کرده است.. کارمندِ ادارهٔ پست بوده و پس از خارج شدن از کار، به نویسندگی رو آورده است.. حال در پنجاه سالگی دلباختهٔ زنی مجسمه ساز به نام «لیدیا» شده که ۳۰ سال سن داشته و یک پسر ۸ ساله و یک دختر ۵ ساله دارد.. اولین شاخصهٔ بارز در لیدیا که چشمانِ هنک را به خود جلب کرده، کونِ بزرگش در شلوار جین بوده و البته موهای پرپشت و بلندش به غیر از لیدیا با زنانِ دیگری هم در داستان آشنا میشویم. زنانی مثلِ «کاترین» و «میندی»... که البته شناختی که شما از این زنان در داستان پیدا میکنید، همان نگاهِ ابزاریِ هنک یا همان هنری چیناسکی به زنان است.. نازِ این زن فلان بود و کونِ آن زن بهمان بود و رون پاها و سینه هایش بیسار بود.. قرار است شما در جریانِ کیفیتِ سکسها، ارضا شدن ها و ارضا نشدن هایِ یک نویسنده و شاعرِ الکلی و پا به سن گذاشته و گوشه گیر، قرار بگیرید از دیگر مسائلی که در دلِ داستان به آن اشاره میشود، نشان دادن وضعیتِ زنانی است که نیاز به سکس دارند و برخی اوقات دغدغهٔ نگهداری از بچه، باعث میشود تا حتی یک سکس با دل خوش از گلویشان پایین نرود.. و یا زنانی که آنقدر به سکس نیاز دارند که شرایطِ طرفِ مقابلشان اصلاً برایشان اهمیت ندارد.. یا زنانی که هدفشان از برقراریِ رابطهٔ دوستی، فقط و فقط سکس است و هدفشان ازدواج و یا ماندگاری در رابطه ای بلند مدت نیست.. و اینکه سکس جزو آن دسته از نیازهاییست که بدونِ رفعِ آن، زندگی کردن بسیار سخت است ----------------------------------- جملات انتخابی از این کتاب ++++++++++++++++++++ در موردِ هرزه ها نوشتن، آسونه ********************* اولین بوسه ..اولین سکس و چندتا اتفاق ...آدما همون اولش جالبند.. بعد ...حتماً، آروم آروم، همهٔ سوراخ سنبه ها و دیوونگی هایِ خودشون رو نشون میدن.. من براشون پیر و زشت و حقیر و حقیرتر میشم... شاید به خاطرِ این بود که چسبیده بودم به دخترهایِ جوون.. من کینگ کونگ بودم و اونا ظریف و لاغر ...داشتم مرگمو اینجوری به عقب می انداختم؟ با دخترهایِ جوون بودن در واقع این طور نبود که میخواستم احساس پیری نکنم؟؟ فقط نمیخواستم ناجور پیر بشم... آروم و پوسیده.. و قبل از اینکه مرگ برسه، بمیرم ********************* بزرگترین چالش و تراژدی برای زن، داشتنِ سوراخ و *** گشاد است.. «میندی» همینطور بود.. هیچ احساسی تو سکس باهاش نداشتم.. انگار داشتم با یک کیسهٔ کاغذیِ شل و ول و بزرگ، سکس میکردم ********************* اولِ یک رابطه، همیشه آسون ترین بخششه.. بعدش پوچی میاد و دیگه متوقف نمیشه ********************* وقتی بی اعتنایی همهٔ وجودت رو پر کنه، اُسکول بودن، چیز بدی نیست ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 05, 2023
|
Unknown Binding
| |||||||||||||||||
B0DLT7JGNZ
| 3.64
| 4,214
| Jan 01, 1859
| Feb 1985
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، این رمان از پانزده فصل تشکیل شده است.. عزیزانم، داستایوسکیِ بزرگ، داستانش را به سبکِ رمانهایی که بسیار خوانده اید و در آن انسانهایِ
دوستانِ گرانقدر، این رمان از پانزده فصل تشکیل شده است.. عزیزانم، داستایوسکیِ بزرگ، داستانش را به سبکِ رمانهایی که بسیار خوانده اید و در آن انسانهایِ نیک و خوبی ها پیروز میشوند و بدی و تاریکی روسیاه شده و موجودِ پست، پاسخِ بدی هایش را میگیرد، به پیش نبرده است.. موجوداتِ پست و زشت کردارِ بسیار زیادی در طولِ تاریخ بوده اند که با فریبکاری، زبان بازی و دروغگویی، بقایِ ذلیل و بی مصرفِ خویش را استوار کرده و تحکیم بخشیده اند... این موجوداتِ پست، ریاکاری و شیادی هایِ ناتمامِ خویش را با بَزَکهایِ ویژه ای مُوَجّه جلوه داده اند، تا با تسلط بر دیگر موجوداتِ ضعیف، به نون و نوایی رسیده و به سروری بر ضعیفان و ساده لوحان دست یابند و متأسفانه زودباورانِ ساده لوح نیز به خیالِ باطلشان تصور میکنند که ستم کاران در این جهان به خواسته هایِ خود و مال و اموال دست یافته و در جهانِ آخرتِ موهوم به جزایِ کارشان میرسند داستایوسکی حقیقتِ این جهان و بی قانونیِ آن را مثلِ همیشه همچون سیلی در صورتِ مخاطب میکوبد.. حقیقتی تلخ که میگوید، گویا موجودِ هفت خط و بدکردار، همیشه راهی برایِ ماندگاریِ خویش داشته و دارد و این موضوع را در حالِ حاضر در سرزمینِ خودمان هم شاهدیم و موجوداتِ پست و کثیف، نه تنها جزایِ کردارشان را نمیبینند، بلکه اوضاعِ زندگیشان روز به روز بهتر میشود و این موجوداتِ انگل صفت و پست، بیشتر ستم میکنند در زیر چکیده ای از این داستان را بدونِ لو دادنِ پایانِ آن، برایتان مینویسم ----------------------------------- داستان با معرفیِ «ماریا الکساندراوانا»، آغاز میشود.. ماریا الکساندراوانا، زنی که از نظرِ رفتار در بین اهالی "مارداسوف" شهرت داشته و او را از این نظر بانویِ اول شهر به شمار می آورند.. همیشه سعی میکند تا به هر نحوی در چشم بوده و او را ستایش کنند و البته غروری کاذب داشته و خود را مسیحیِ نابی به شمار می آورد و صدالبته بسیار فریبکار و زبان باز است.. شوهرش «آفانسی ماتویویچ»، مردی بیچاره و کند ذهن است که ماریا همیشه به او فحاشی و توهین میکند.. ماریا، دخترِ زیبارو و خوش اندامی به نامِ «زینائیدا» دارد و نامزدِ دخترش یا همان خواستگارِ اصلی و پر و پا قرصِ زینا، پسری بیست ساله به نامِ «پاول الکساندراویچ موزگلیاکف» است که البته زینا حدوداً سه سال از او بزرگتر است.. زینا پیش از این دلباختهٔ جوانی شاعر به نامِ «واسیا» بوده که رابطهٔ آنها با دلخوری و بی آبروییِ زینا با برملا شدنِ یک نامهٔ عاشقانه در شهر، به پایان رسیده بود که البته واسیا کسی بوده که زینا را ترک کرده و این رابطه را به پایان رسانده است و امّا داستان از جایی رنگ و بو میگیرد که «امیر ک»، پیرمردی خوش گذران، شهوت ران و ولخرج، که به تازگی ارثی به او رسیده و البته از ناحیهٔ چشم و پا دچارِ معلولیت است و یک دنده در سینه ندارد و علاوه بر موهای مصنوعی، دندان های مصنوعی هم دارد، در نزدیکیِ مارداسوف کالسکه اش واژگون شده و موزگلیاکف به دروغ به پیرمردِ بیچاره که حافظه اش نیز ضعیف شده، میگوید که برادرزادهٔ اوست و او را با خود به خانهٔ ماریا می آورد.. از آنجایی که امیر ثروتمند و مجرد است، ماریا طمع میکند تا همچون ماری خوش خط و خال، دخترِ جوانش را فریب دهد تا بلکه با امیر ازدواج کرده و بعد از مرگِ امیر به ثروتِ او دست پیدا کند.. البته امیر حدوداً پنج سالیست که با زنی به نامِ «استپانیدا ماتویونا» زندگی میکند و این زن تمامی امورِ امیر را در دست گرفته است پس از ورودِ امیر به شهر، خیلی زود نه تنها زنانِ بیوه به دنبالِ دعوتِ امیر به خانهٔ خود بودند، بلکه شایعه در شهر پیچید که ماریا قصد دارد دخترِ جوان و بدونِ جهازش یعنی زینا را بخاطرِ بدست آوردنِ ثروتِ امیر، در پاچهٔ او فرو کند.. ماریا هم دست به کار شده و پس از مست کردنِ پیرمرد، و پیانو نواختن و آواز خواندنِ زینا و دلفریبیِ وی، به پیرمرد میفهماند که دخترِ زیبا و جوانش حاضر است با او ازدواج کند و امیر هم دستپاچه شده و سریع از زینا خواستگاری میکند موزگلیاکف که متوجه نیرنگ و نقشهٔ موزیانهٔ ماریا میشود، عصرِ همان روز و وقتی که امیر از خوابِ پس از مستی بیدار میشود، به امیر القا میکند که شما در حالِ مستی به خواب رفته اید و آنچه از خواستگاری و دلباختن به زینا در ذهن دارید، همه خواب و خیال بوده است و امیر نیز سخنانِ موزگلیاکف را باور میکند.. ولی باید مبارزه ای در این مسیر با ماریا الکساندراوانایِ هفت خط و زبان باز داشته باشد.. زنی که با طمعِ خود زندگی را به کامِ خانواده اش و دیگران تلخ کرده است عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ عجیبِ آن آگاه شوید ----------------------------------- جملاتِ انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++ تزویر همیشه تزویر است، اعم از اینکه محضِ چه هدف ها و مقاصدی به کار برده شود ********************* همه چیز میمیرد و نابود میشود. همه چیز.. حتی خاطرات... عواطفِ نجیبانهٔ ما هم از بین میروند ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Aug 04, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
6220110145
| 9786220110149
| 6220110145
| 3.90
| 22,903
| 1876
| unknown
|
it was amazing
|
دوستانِ گرانقدر، داستایوسکیِ بزرگ و اندیشمند، در این داستان، هنرش را در روانشناسی و انسان شناسی، به خوبی نشان داده است.. او با نوشتنِ داستانی ساده، ن
دوستانِ گرانقدر، داستایوسکیِ بزرگ و اندیشمند، در این داستان، هنرش را در روانشناسی و انسان شناسی، به خوبی نشان داده است.. او با نوشتنِ داستانی ساده، نشان میدهد که رفتارهایِ اجتماعی و عقده هایِ شکل گرفته در طولِ زندگی، چگونه در رفتارهایِ فردی تأثیرگذار بوده و این رفتارهایِ فردی چطور میتواند به اطرافیان آسیب وارد کند.. یعنی رفتارها و بازخوردهایِ اجتماعی که پس از تأثیر روی انسانها، دوباره به همان اجتماع و اطرافیان بازمیگردد.. به نظرم نه تنها ساختارِ موضوعِ روان شناسانهٔ داستایوسکی در این داستان ساختاری حلزونی دارد و شروع و پایان به هم متصل میشود.. بلکه خودِ داستان نیز ساختارِ حلزونی دارد.. شما در آغازِ داستان، با صحنهٔ پایانی آن روبرو هستید.. مردی که در کنارِ پیکرِ بی جانِ همسرش نشسته و موضوعِ چگونگیِ زندگی کردنشان و چگونگیِ پیش آمدنِ این اتفاقِ تلخ را واکاوی میکند.. داستایوسکیِ بزرگ، مقدمه را با هنرمندیِ تمام، به نقطهٔ پایانی داستان، پیوند میدهد ----------------------------------- مردی، همسرش را به دلیلِ خودکشی از ارتفاع از دست داده است و حال جنازهٔ همسرش در تالارِ منزل و رویِ میز قرار دارد.. این مرد، راویِ داستان است و هرآنچه در موردِ زندگی اش در ذهنِ پریشانش در رفت و آمد است را برایِ ما تعریف میکند.. از لحظهٔ آشنایی با همسرش میگوید تا ساعتِ آخرِ زندگیِ وی.. در این میان از اتفاقاتی که باعث شده در زندگی رنج و ناراحتیِ زیادی را تجربه کند نیز برایمان سخن میگوید راویِ داستان، مردی تنها، اخمو و غمگینیست که به نوعی در انزوا زندگی میکند.. مردی چهل و یک ساله که سابق بر این سروانِ هنگ ارتش بوده و به دلیل آنکه در دوئل شرکت نکرده، از هنگ اخراج شده است.. حال صاحبِ مغازهٔ سمساری و امانت فروشی است و مغازه اش به عنوانِ یک صندوقِ قرض و وام عمل میکند.. او با دخترکی ۱۶ ساله در مغازه اش آشنا میشود و هربار دختر چیزی برای گرو نزدِ وی بُرده و پولی میگیرد.. دخترک یتیم است و سه سالِ پیش پدر و مادرش را از دست داده و نزدِ دو عمه اش زندگی میکند و به فرزندانِ عمهٔ خود درس میدهد.. تمامیِ کارهایِ خانه را انجام میدهد و حتی عمه هایِ پست فطرتش علاوه بر بیگاری کشیدن از او، وی را کتک میزنند و قصدِ فروشِ او را دارند خلاصه عمه ها خواستگاری پنجاه ساله که تاجر و مغازه دار بوده و سه بار ازدواج کرده است را برای دخترک پیدا میکنند و در همان روزِ خواستگاری، راویِ داستانِ ما، نزدِ دختر رفته و به عنوانِ یک ناجی، به او پیشنهادِ ازدواج میدهد ازدواج انجام شده و دخترکِ بیچاره با مردی زیر یک سقف میرود که او به قولِ خودش با سکوت و رفتارِ متکبرانه، قرار است به دخترِ شانزده ساله، درس زندگی را آموزش دهد.. سکوت و کم محلی هایی که به دخترک میکند و رفتارِ ابلهانه ای که از خود نشان میدهد، برای این است که دختر خودش همچون یک معما شوهرش را کشف کرده و بفهمد که مردِ زندگی اش، سختی هایِ زیادی کشیده است!!! به قولِ خودِ راوی، این رفتار را با دختر انجام میدادم تا او در مقابلِ من به حالِ التماس، برای رنج هایی که در زندگی برده ام، بایستد..... گویا این مرد باید از همه انتقام بگیرد، میتوان گفت انتخابِ شغلش به عنوانِ رباخواری و گرو گیری، نوعی انتقام و کوچک کردنِ مردمیست که به او کم محلی و توهین کرده اند.. مرد آنقدر سکوت میکند که سکوت سایهٔ سنگینی بر زندگیِ آنها انداخته و دختر بیچاره هر روز بیشتر از روز قبل پژمرده میشود و لبخند از روی لبانش محو میگردد عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و از چگونگی رویدادها و شکل گیری مرگِ تلخ و دردناکِ دخترک، آگاه شوید ----------------------------------- جملاتِ انتخاب شده از این کتاب +++++++++++++++ ما خودمان، آنقدر زشتیم که نمیتوانیم حقیقت را تحمل کنیم *************** مردم همیشه مرا از خود رانده اند.. مرا با سکوتی تحقیرآمیز از جمعشان بیرون کرده اند.. میلِ شدیدِ مرا به معاشرت با خودشان برای تمامِ مدتِ زندگیِ من با توهین و تحقیر جواب داده اند *************** ما همه نفرین شده ایم.. زندگیِ همهٔ مردم فقط یک نفرین است *************** پس از پیدا شدنِ رنجها، رنجهایِ بسیار بزرگ و شدید، وقتی که آثار و تکانهایِ اولیهٔ آنها گذشت، معمولاً انسان میل دارد که بخوابد *************** من در سخن گفتن در سکوت چیره دستم.. تمامی زندگانیِ خود را به سخن گفتن در سکوت سپری کرده ام و در فاجعه هایی کامل زیسته ام، بی آنکه کلمه ای بر زبان برانم *************** وای از طبیعت، وای از قوانینِ کور.. مردم رویِ زمین تنها هستند. همین بدبختی است *************** میگویند که خورشید به دنیا زندگی میبخشد. فقط یک لحظه به او نگاه کنید، وقتی که در باختر فرو میرود، نگاهش کنید.. آیا مثلِ یک نعشِ مرده نیست؟ همه چیز مُرده است .. همه جا مرده ها هستند(همه جا را لاشه ها فرا گرفته اند).. مردم نیز تنها هستند و اطرافِ ایشان خاموشی است. این وضعِ زمینِ ماست. چه کسی گفته است که: "مردم یکدیگر را دوست بدارید" ؟؟؟ این چه حرفی است؟ این وصیتِ کیست؟ ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه.. یادِ داستایوسکیِ بزرگ همیشه زنده و گرامی باد «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Aug 02, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DM4F293B
| 3.86
| 366,995
| Jul 02, 1814
| 2010
|
it was ok
|
دوستان گرانقدر، این کتاب آنقدر به جزئیات میپردازد که شاید خوانشِ آن برایتان کسالت آور شود، ولی به هر حال نمیشود نیمه کاره کتاب را رها کرد و مجبورید ب
دوستان گرانقدر، این کتاب آنقدر به جزئیات میپردازد که شاید خوانشِ آن برایتان کسالت آور شود، ولی به هر حال نمیشود نیمه کاره کتاب را رها کرد و مجبورید برای آگاه شدن از سرنوشتِ فانی، کتاب را به پایان برسانید عزیزانم، داستان در موردِ «فانی پرایس»، دختری به اصطلاح سربزیر و خجالتی است که در خانواده ای فقیر بزرگ شده است... خالهٔ فانی، یعنی «لیدی برترام» و همسرش «سر توماس برترام»، که ثروتمند بوده و از خانواده های مشهورِ انگلستان به شمار می آیند، برای سبک کردن بار زندگیِ خانوادهٔ فانی، تصمیم میگیرند تا فانی پرایس را به قصر زیبایشان "منسفیلد پارک" بیاورند تا فانی در کنار چهار فرزندِ دیگر آنها زندگی کند.... سر توماس برای پدر و مادر فانی دعوت نامه میفرستد، ولی بر این باور است که باید خودشان را برای نادانی، افکارِ فرومایه و بی ادبی هایِ رعیت وارِ فانی پرایس آماده کنند، چراکه فانی از طبقهٔ سطحِ پایینِ جامعه است... دختر خاله های فانی، «ماریا» و «جولیا» نام دارند و به ظاهر و نوع پوششان اهمیت زیادی میدهند و اسبهای گران قیمتی دارند... پسر خالهٔ بزرگِ فانی، «تام» نام دارد که بسیار از خود راضیست و مدام در حال پول خرج کردن و تفریح و نوشیدن است و البته دل به مرگِ پدر دوخته تا بلکه صاحبِ میراثِ او شود و پسر دیگر «ادموند» است که در داستان بیشتر با او سر و کار داریم تا تام... در کل خانوادهٔ برترام، زندگی را به گونه ای برای خود و دیگران در شهر جا انداخته اند که همه بدانند که جایگاهِ اجتماعی آنها بالاتر از دیگران است... فانی با آنکه با آنها زندگی میکند، ولی در خانه با او همچون رعیت برخورد میشود و دیگران هم به دیدهٔ ترحم به او نگاه میکنند... آنها باید به فانی یادآوری کنند که میتواند دوستِ خوبی برای دخترخاله هایش باشد، ولی با آنها برابر نیست و رتبهٔ اجتماعیِ خانوادهٔ برترام و حق و حقوقشان، بسیار بالاتر از جایگاهِ اوست... خانم نوریس، به جولیا میگوید: دلیل آنکه اطلاعاتِ عمومیِ فانی پایین است، زبان فرانسه نمیداند و سواد ناچیزی دارد، این است که همچون ما ذهنِ فوق العاده ای ندارد و برای کم و کاستی ها و بیسوادی اش باید برایش دلسوزی کنید... در کل، فانی بعد از گذشتِ سالها، با دختر خاله هایش تفاوت بسیار دارد و همچون آنها نگاهش به مردها به دلیلِ ثروت و داشتنِ زمین و مال و اموال نیست.. دختر خاله هایش بدونِ عشق، و تنها برای پول و ثروت ازدواج کرده اند و حتی معنایِ پایبندی به طرفِ مقابل را فهم نکرده اند و به راحتی خیانت میکنند.. تمامیِ اعضایِ خانوادهٔ برترام، دچارِ سردرگمیِ اخلاقی هستند.. ولی فانی اینطور نیست و در موردِ مردانی همچون «هنری کرافورد» از خود مقاومت نشان میدهد و البته مدام با احساساتش در تقابل است و حتی نمیتواند علاقه اش به ادموند را نشان دهد و به سادگی ادموند را به «مری کرافورد» میبخشد تا بلکه گذرِ زمان شاید ادموند را به او برساند ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 27, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
9645757894
| 9789645757890
| 9645757894
| 3.75
| 5,820
| Jul 12, 2000
| 2007
|
it was ok
|
دوستانِ گرانقدر، راویِ داستان، نویسنده ای تنها و گوشه گیر به نامِ «پیتر» است که به زادگاهش بازگشته و شروع به نوشتن کرده است.. مدتهاست همسرش ماریا او
دوستانِ گرانقدر، راویِ داستان، نویسنده ای تنها و گوشه گیر به نامِ «پیتر» است که به زادگاهش بازگشته و شروع به نوشتن کرده است.. مدتهاست همسرش ماریا او را ترک کرده است.. پیتر پسری نروژی است که از همان کودکی بسیار باهوش و با استعداد بود و تخیلاتِ عجیب و غریبی داشته و به خوبی از هر موضوعی داستان سرایی میکرد.. و البته از همان دورانِ کودکی نیز مردی کوتاه قامت و یک متری با کلاهی سبز و عصا بدست، همیشه در کنارش در حالِ قدم زدن میباشد و تنها پیترِ خیالباف میتواند او را ببیند.. این مردِ کلاه به سر، دقیقاً از زمانی پدیدار شد که پدرِ پیتر خانه را ترک کرد، در اصل مادرِ پیتر او را از خانه بیرون کرد خلاصه، نویسنده خاطراتش را از دورانِ کودکی و دبستان آغاز میکند و در موردِ رفتارش در مدرسه میگوید تا به نوجوانی و جوانی میرسد و در همان دورانِ دبیرستان مادرش را به دلیلِ بیماری از دست میدهد. راویِ داستان، مدام در داستان از این سو به آن سو میپرد.. در داستان به جایی میرسیم که راوی، با زنی سوئدی به نام ماریا آشنا میشود و پس از مدتی ماریا از او درخواست میکند که او را حامله کند، تا از او بچه ای به یادگار داشته باشد! او نیز درخواستِ ماریا را قبول میکند و ماریا دختری به دنیا می آورد که راوی یا همان پیتر آخرین بار دخترک را زمانی میبیند که سه ساله است و دیگر طبقِ عهدی که با ماریا بسته، اجازه دیدنِ فرزندش را ندارد پیتر یا همان راوی داستان، نویسنده ای است که خودش هیچ کتابی را منتشر نکرده، ولی برای نویسنده هایِ مختلف خوراک برای نوشتنِ رمان تهیه کرده است. یعنی از هرکدام پولی گرفته و به آنها چند صفحه داستان تحویل داده تا نویسنده آن را به نامِ خودش چاپ کند.. البته پیتر هیچوقت به کسی لو نداده که فلان رمان پر فروش را در اصل او نوشته است، نه نویسنده ای که نامش بر رویِ جلدِ کتاب آمده درکل، در این کتاب، با داستانِ جذابی روبرو نیستیم .. و پایانِ کتاب نیز قابلِ پیش بینیست... هرزگاهی هم در میانهٔ روایتهایِ پیتر، چند داستانِ کوتاه را نیز میخوانیم که پیتر آن را برای طرفِ مقابلش تعریف میکند ------------------------------------- جملاتی از این کتاب +++++++++++ ما در یک جامعهٔ سرمایه داری زندگی میکنیم که در آن فراورده هایِ فکری هم کالا به شمار می آید *********************** اگر فکری در ذهن جرقه زد و رفت، ما نباید غمگین شویم، چون این فکر مثلِ یک ماهی است که از قلاب پریده و دوباره به اعماقِ آب رفته تا روزی که حسابی چاق و چله شد، دوباره ظاهر شود.. اما اگر ما آن را از آب بیرون بکشیم و تویِ یک سطلِ پلاستیکی بیندازیم، رشدش متوقف میشود و به پایان میرسد. همین اتفاق دقیقاً دربارهٔ ایدهٔ یک رمان نیز صادق است، در صورتیکه با آن در فرمهایِ کم و بیش موفق کار کنیم و بعد رویِ کاغذ آورده شود *********************** من هرگز دوستی را انتخاب نمیکردم، زیرا نمیخواستم.. به نظرم گذراندنِ وقت با دوستان، باعثِ از دست دادنِ زمانی میشد که میتوانستم در تنهایی فکر کنم *********************** ما غباری بیش نیستیم، به همین علت، دلیلی ندارد که خودمان را مهّم جلوه دهیم... همانطور که مفیستوفلس به فاوست میگوید: ابدیت چه چیزی میتواند به ما عرضه کند که فناناپذیر نباشد؟ *********************** الکل تخیلاتم را بیشتر به هیجان می آورد و در عینِ حال ترس از آنها را هم از بین میبرد و به این وسیله موتورِ داخلیِ مرا روشن میکرد و به من جرأت و تواناییِ بیشتری میداد تا بتوانم کارکردِ این موتور را تحمل کنم ------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 24, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLSVDMJ7
| 3.71
| 356,358
| Dec 15, 1856
| 1962
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، اگر بخواهم خیلی ساده و کوتاه در مورد این رمان بنویسم، باید بگویم که داستان در موردِ زنی به نامِ «اِما» است که با مردی ساده و بی آلای
دوستانِ گرانقدر، اگر بخواهم خیلی ساده و کوتاه در مورد این رمان بنویسم، باید بگویم که داستان در موردِ زنی به نامِ «اِما» است که با مردی ساده و بی آلایش به نام «شارل» ازدواج کرده و برایِ فرار از زندگیِ منزویانه و کسالت بار، اسیرِ زیاده خواهی و رابطه های عاشقانهٔ بیرون از زندگی زناشویی میشود و بدونِ فکر کردن به پیامدهایِ آن با مرد ثروتمندی به نامِ «رودولف» رابطه ای عاشقانه و سکسی پیدا میکند و حتی با پسرِ جوانی به نامِ «لئون» نیز بدونِ فکر کردن وارد رابطه میشود و برای ارضایِ عقده هایِ خود و ولخرجی هایی که میکند، بدهی هایِ زیادی به آقای «لورو» به بار می آورد ----------------------------------- عزیزانم... اِما، پیش از آنکه راه و رسمِ زندگی مشترک و ازدواج را بیاموزد، واردِ زندگی مشترک میشود.. اتفاقی که برای بسیاری از دختران و پسرانی که همهٔ ما با تعدادِ زیادی از آنها آشناییم، افتاده و بازهم تکرار میشود... بسیاری از دختران و پسران، درکی از پیامدهایِ تصمیماتِ احساسیِ خود ندارند.. پیامدِ همان تصمیمات میتواند نه تنها برای خودشان فاجعه بار باشد، بلکه آرامش، امنیت و در کل زندگیِ اطرافیانشان را نیز تحت شعاع قرار دهد.. سرنوشتِ کسانی چون اِما یا آنا کارنینا که بسیاری از کتابخوانها در سراسرِ دنیا با تراژدیِ آنها همذات پنداری کرده اند، نشان میدهد که گردشِ روزگار و به ویژه مردمِ جامعه و حتی اطرافیان، تا چه اندازه میتوانند در قبالِ تصمیماتِ اشتباه و خطاهایمان و صدالبته شکست خوردنِ ما، بی گذشت و نامهربان باشند ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 24, 2023
|
Hardcover
| |||||||||||||||||
9643059472
| 9789643059477
| 9643059472
| 3.89
| 1,735,627
| 1818
| 2007
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، ما از داستانِ "فرانکنشتاین" به کمک نامه هایی که «کاپیتان رابرت والتون» به خواهرش «مارگارت» مینویسد و داستان را روایت میکند، آگاه میشو
دوستانِ گرانقدر، ما از داستانِ "فرانکنشتاین" به کمک نامه هایی که «کاپیتان رابرت والتون» به خواهرش «مارگارت» مینویسد و داستان را روایت میکند، آگاه میشویم.. والتون با افراد و خدمۀ کشتی به قطبِ شمال سفر کرده و به کوه یخ برخورد میکنند و در آنجا والتون با ویکتور فرانکنشتاین که در تعقیبِ هیولا میباشد، برخورد میکند ویکتور فرانکنشتاین، در خانواده ای ثروتمند بزرگ شده و پدرش شهردارِ شهرِ ژنو میباشد و در سوییس پزشکِ مشهوریست.. ویکتور دورانِ کودکی را با دختر عمه اش یعنی «الیزابت» سپری میکند.. دختر عمه ای که پدر و مادرش را از دست داده و پدرِ ویکتور سرپرستی او را قبول کرده است .. حال با گذشتِ زمان، ویکتور و الیزابت که برای هم مثلِ خواهر و برادر بودند، در دوران جوانی دلباختۀ یکدیگر میشوند.. ویکتور پس از مرگِ مادرش ضربۀ روحی سنگینی میخورد و تصمیم میگیرد تا به دانشمند و پزشکی تبدیل شود که با اهدایِ زندگی، به نوعی مرگ را دور بزند.. یعنی موجودی را بیافریند که بیماری و مرگ تأثیری بر زندگیِ آن نداشته باشد.. بنابراین با الهام گرفتن از پژوهش هایِ یکی از استادانِ دانشگاه، ویکتور اعضایِ مختلف از بدنِ استادِ به قتل رسیده اش- یک قاتل- یک دزد و یک بیمارِ وبا گرفته را به یکدیگر بخیه میزند و با کمکِ نیروی الکتریسیته و آزمایش هایِ خاص! موجودی عجیب با ظاهری ترسناک و نیروی بدنی بالا را می آفریند.. و اما سؤال اینجاست که این موجودِ عجیب و ترسناک برای چه باید از خالقِ خود بابتِ آفرینشش سپاسگزار باشد؟؟ ویکتور با آفرینشِ چنین موجودی و اشتباهی که مرتکب شد، نه تنها زندگیِ سراسر رنج را برای مخلوقش پدید آورد، بلکه نتیجۀ این اشتباهش باعثِ از دست رفتنِ زندگی بسیاری از شخصیتهایِ داستان شد.. پس باید قبول کنیم که چرخۀ طبیعت به گونه ای عمل میکند که هر اشتباه از سویِ هر کدام از ما میتواند بر سرنوشت و زندگیِ دیگران تأثیراتی چه بزرگ و چه کوچک داشته باشد.. ویکتور، که باید او را هیولایِ خودخواه و جاه طلبِ اصلی این داستان بدانیم، موجودی را آفرید که در آغاز هیولا نبود و سپس تبدیل به هیولا شد.. موجودی که مردم از او ترس دارند، او را آزار میدهند و در وجودِ چنین موجودی که میتواند فقط خصلتهای خوب، مثل فداکاری و مهربانی جای بگیرد، به مرورِ زمان فقط و فقط کینه و نفرت رشد میکند.. کینه و نفرتی که به دنبالِ خود، جنایت را به همراه خواهد داشت... موجودِ تازه آفریده شدۀ داستانِ ما، مثل هر موجود زنده ای در طبیعت، با حسِ کنجکاوی و ارادۀ به زیستن زاده شده و پا به زندگی و طبیعت گذاشته است.. و جالب اینجاست که در وجودش مهربانی و فداکاری و میل به آموزش، موج میزند.. به «فلیکسِ کشاورز» و خانواده اش در جمع آوری محصول کمک میکند.. از پیرمردِ کور «دولاسی» (تنها کسی که این موجود بیچاره را درک کرد و از او نترسید) در برابرِ صاحب ملکِ زورگو دفاع میکند.. از نواختنِ ساز فلوتِ دولاسی لذت میبرد و این بدین معناست که او موسیقی، معجزۀ زیبایِ طبیعت را فهم میکند و با آن ارتباط برقرار میکند.. موجودِ تازه آفریده شده و ترسناکِ داستان، خواستۀ زیادی ندارد.. او فقط از تنهایی خسته شده و یک همدم میخواهد، تا در کنارش زندگی کند.. او فقط آرامش میخواهد و بس... پس باید قبول کنیم که در ادامۀ راه، آدمیزاد، این حیوانِ انسان نما که صدالبته از حیوانِ وحشی نیز پست تر است، از این موجودِ عجیب و بیچاره، یک هیولایِ خطرناک میسازد، وگرنه او به خودیِ خود، هیولا نبود.. هیولا همان موجوداتِ انسان نمایی هستند که از تماشایِ اعدام لذت میبرند و به راحتی جانِ انسانهای دیگر را میگیرند **************************** متن انتخابی از این کتاب +++++++++++++++++++++++++ احساساتِ ما چقدر بی ثبات است و آن عشقِ آتشینی که حتی در بدبختی هم نسبت به زندگی داریم، چقدر عجیب است ------------------------------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 31, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
6003673699
| 9786003673694
| 6003673699
| 3.97
| 3,984
| Jul 01, 1976
| Jan 24, 2018
|
liked it
|
دوستان گرانقدر، این داستان از زبانِ نوجوانی به نام «اُوِن گریفیتس» روایت میشود.. نوجوانی که تا به حال دوست دختر نداشته و با اولین دختری که آشنا میشود
دوستان گرانقدر، این داستان از زبانِ نوجوانی به نام «اُوِن گریفیتس» روایت میشود.. نوجوانی که تا به حال دوست دختر نداشته و با اولین دختری که آشنا میشود، دلباختۀ آن دختر میشود... نام این دختر «ناتالی فیلد» است که از اُوِن بزرگتر است و نوازندۀ موسیقیست خانوادۀ ناتالی بسیار مذهبی هستند و همین موضوع بر روشِ زندگی و حتی دوستیِ ناتالی تأثیر زیادی گذاشته است پدر اُوِن به او ماشین هدیه میدهد و اُوِن دو بار با ناتالی به ساحلِ دریا میروند.. سرانجام پس از مدتی، اُوِن به او پیشنهاد میدهد و البته ناتالی جواب رد میدهد.. چراکه نمیخواهد وارد رابطۀ سکسی با اُوِن شود اُوِن بیچاره از درون نابود شده و با ماشین به ته دره میرود.. ولی زنده میماند.. او به خاطر این ضربۀ عشقی حتی از رفتن به دانشگاه هم پشیمان میشود... ولی سرانجام پس از مدتی با صحبتهایی که بین او و ناتالی رد و بدل میشود، روندِ زندگی اش تغییر میکند به شخصه هیچوقت دختر و پسرهایی که از رابطۀ سکس با طرفِ مقابل فراری هستند را درک نکردم... عزیزانم، منظورم این نیست که به هر کسی رسیدید سکس داشته باشید.. کسی که آنقدر بیخرد است که از همان آغازِ دوستی چشمانش به سمتِ پایین تنۀ شما جلب میشود و شعورِ دیدنِ بالا تنه و آگاهی و خردِ شما را ندارد، هرزه ای است که ارزشِ ماندگاری در یک رابطه و بردنِ نام دوست و معشوق را ندارد.. همین حس تملک طلبیِ طرفِ مقابل به خصوص تملک طلبیِ جنسیِ مردان در مقابلِ زنان، آنهم به بهانۀ عشق و دوست داشتن، به راحتی میتواند زن را به انحراف بکشاند.. ولی در مقابل خیلی خیلی کم پیش می آید که دوست داشتنِ زنان بر پایۀ میل جنسیِ مطلق باشد، اگرچه سکس و معاشقه میتواند درجۀ دوست داشتن را از 50 به 99 برساند.. پس وقتی همه جوره طرفِ مقابل بابِ میل و بابِ دل شماست، چرا باید از سکس که میتواند به یکباره تمامِ مسیرِ دوستی را با سرعت به سمتِ جلو براند، فراری بود؟؟ منظور کسانی هستند که با گذشتِ زمانی تقریباً دراز، از هر رابطه ای جلوگیری میکنند، ولی پس از مدتها حاضر میشوند که این کار را انجام دهند.. اگر قرار است با کسی که دوستش دارید، سکس داشته باشید، زمان را از دست ندهید.. چراکه زمانِ از دست رفته هم به خودتان و هم به طرفِ مقابل لطمه وارد کرده و با تعارف و دودلی که با خود دارید، فقط و فقط به رابطۀ دوستی ضربه میزنید ----------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 27, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DZ3LZXDN
| unknown
| 3.53
| 324
| 1913
| 1975
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، پیش از هرچیز باید بگویم، چنانچه این کتاب را با ترجمهٔ «سیمین دانشور»، میخوانید، بدونِ خوانش، از مقدمهٔ سیمین عبور کنید، چراکه داستان
دوستانِ گرانقدر، پیش از هرچیز باید بگویم، چنانچه این کتاب را با ترجمهٔ «سیمین دانشور»، میخوانید، بدونِ خوانش، از مقدمهٔ سیمین عبور کنید، چراکه داستان را به کلی اسپویل کرده و لو داده است.. در زیر چکیده ای از این داستان را برایتان مینویسم ------------------------------------- بئاتریس، زنی است که شوهرش «فردیناند» را که بازیگر تئاتر بوده، پنج سال پیش از دست داده است و اکنون با پسرش «هوگو» زندگی میکند .. بئاتریس پس از مرگِ همسرش، سمتِ هیچ مردی نرفته است و اتفاقاً حساسیتش نسبت به پسرش بیشتر شده و مدام نگران است که مبادا هوگو از او فاصله بگیرد و اسیرِ زنانِ شهوت بازی همچون زنِ بارون یعنی «بانو فورتوناتا» که همسرِ پا به سن گذاشته اش، به سفرهایِ طولانی مدت میرود، شود.. البته باید گفت که دیدگاهِ بئاتریس نسبتِ به بانو فورتوناتا اینگونه است.. وگرنه هر زنی حقِ این را دارد که تمایلاتِ جنسی خویش را ارضا کند.. و مهم نیست که خودش چه سن و سالی دارد و معشوقه اش جوانتر از او باشد و یا لباسی که در خانه به تن میکند چگونه باشد همه چیز در داستان ساده سپری میشود تا آنکه «فریتز وبر» دوست و همکلاسیِ هوگو از وین به دهکدهٔ محلِ زندگیِ بئاتریس میرود و از آنجا که مهمانخانه جایی ندارد، فریتز در خانهٔ آنها ساکن میشود.. بئاتریس با آنکه فقط با یادِ شوهرش زندگی میکند، ولی متوجهِ نگاهِ مردان و حتی جوانها به خودش شده است، نگاه ها و لاس زدن هایِ «دکتر برترام» که جوان است و رئیسِ بانک که پیر شده و با وجود داشتنِ همسر و فرزندانش، دلباختهٔ بئاتریس میباشد و دلربایی هایِ فریتز، دوستِ صمیمیِ پسرش........ بئاتریس با آنکه ذهنش سرشار از برطرف کردنِ امیالِ جنسی و سکس است، ولی بدنش و میلِ زنانگی اش، آتشِ سکس و تشنگیِ سکس را در خود حس میکند، ولی او نگرانِ هوگو است و حتی نگرانِ این است که شبیه به زنانی شود که تا پیش از این آنها را قضاوت میکرده است... افسوس که جنسِ زن همیشه باید نگرانِ داوری ها و نگاه هایِ مردم به خود و امیالِ خود و نوعِ زندگیِ خصوصی اش باشد...... عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ این داستانِ اندوهگین، آگاه شوید... شاید هر کدام از شما با برداشتِ خاصی از این داستان، در ذهنتان پایانی برایِ این کتاب بسازید ------------------------------------- جملاتِ انتخاب شده از این کتاب +++++++++++++++ ششلولِ حواسِ آدم، همیشه با حضورِ ذهن پُر نشده است ********************* مرگ تلخ است و تقوی کلمه ایست توخالی و بی معنی.. آدمِ عاقل، فرصت را از دست نمیدهد ------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 27, 2022
| |||||||||||||||||
4.14
| 23,616
| Feb 12, 2008
| unknown
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، این کتاب یک نکتهٔ جالب را نشان میدهد و آن این است که یک انسانِ خردگرا و آتئیست، میتواند حتی با نوشتنِ داستانی ساده که سرتاسر خاطراتِ
دوستانِ گرانقدر، این کتاب یک نکتهٔ جالب را نشان میدهد و آن این است که یک انسانِ خردگرا و آتئیست، میتواند حتی با نوشتنِ داستانی ساده که سرتاسر خاطراتِ جالب و بامزه است، شما را غرقِ در نوشته هایش کند و خیلی ساده به شما نشان دهد که کتاب و خواندنِ کتابهایِ ارزشمندی که در دلِ خود، خردگرایی و فلسفه ورزی را به شما آموزش میدهند، چطور میتواند از شما یک انسانِ فهیم، با ذهنی پرسشگر و خلاق بسازد و شمایی که فلسفه ای خرگرایانه برایِ زندگی دارید، چقدر راحت میتوانید با واژهٔ مرگ و بسیاری از چالشهایِ زندگی کنار بیایید ... ۶۵۰ صفحه، خاطراتی از رفتارِ پدر و پسر، رفتارِ عاشق و معشوق، رفتارِ برادر با برادر.. همه و همه ساده است، ولی جذاب و خواندنی.. بیزاریِ پسر از پدر و ترس از اینکه رفتارش شبیهِ پدر باشد!! بیزاریِ برادر از برادر و سالها زندگی زیر سایهٔ سنگینِ برادر و قضاوتِ مردم ... و کلی مواردِ دیگر که هرکسی ممکن است با شیوه هایِ مختلف، آن احساسها را تجربه کرده باشد و یا در آینده تجربه کند.. نوشته هایی که در آن خبری از موهومات و خزعبلات نیست.. نویسنده از طریقِ دو شخصیتِ اصلیِ داستان، یعنی «مارتین دین» و پسرش «جسپر دین»، آن واقعیتِ ملموسِ زندگی و این جهان را در صورتِ شما میکوبد و با خرافات و موهومات درگیرتان نمیکند... نوشته هایی که در بینِ آن سخنانِ فلسفی و اندیشمندانه جا خوش کرده است.... در هر حال تصور نمیکردم این کتاب تا این اندازه خواندنی باشد عزیزانم، داستانِ این کتاب را همچون دیگر رمانها نمیتوان به سادگی خلاصه کرد و برایِ آن چکیده نوشت. بنابراین تصمیم گرفتم، نخست چکیده ای کوتاه از کتاب بنویسم و سپس در بخشِ دوم از ریویو، از آغاز تا پایانِ کتاب، تمامیِ جملاتی که میدانم خواندنِ آن برایتان مفید است را انتخاب کرده و در ریویو بنویسم، پس حتماً پخشِ پایانی ریویو را بخوانید ------------------------------------- چکیده ای از کتاب جسپر دین، نویسنده و راویِ داستان است و کتاب هرزگاهی از نوشته هایِ جسپر به سراغِ نوشته ها و خاطراتِ پدرش یعنی مارتین دین پرش میکند. یعنی شما در کتاب از کودکیِ مارتین تا سنینِ پیری او و دورانِ کودکی جسپر تا جوانی، همراهِ این پدر و پسرِ کتابخوان و اهلِ خرد، هستید جسپر با پدرش زندگی میکند.. پدری که خردگراست و به فلاسفهٔ دیوانه شباهتِ زیادی دارد و رفتارش نیز با مزه است شخصیتِ عجیبِ دیگرِ داستان، «تری دین»، گنگسترِ مشهور در استرالیا میباشد که برادرِ کوچکترِ مارتین و عموی جسپر است در بخش هایِ ابتدایی، پدر جسپر، خاطراتِ دوران کودکی را تعریف میکند که بیش از چهار سال در کما بوده است... بعد به جایی میرسد که ناخواسته باعث شده برادرِ کوچکترش یعنی تری، از یک ورزشکارِ محبوب تبدیل به یک خلافکار شود.. داستان از جایی رنگ و بویِ تازه ای میگیرد که مارتین، به برادرش و گروه خلافکارِ کوچکش، پیشنهادِ آشنایی با یک زندانی مشهور به نامِ هری وست را میدهد.. هری شخصیت جذابی دارد و از آن دسته از خلافکارهایِ نابغه و اهلِ تفکر است همه چیز به سرعت در داستان پیش میرود.. سرعت رسیدنِ تری از یک بچهٔ معمولی و ورزشکار به یک خلافکار بالاست.. تری با بمب گذاری در صندوقِ پیشنهاداتِ شهر، یکی از شهروندان به نام لایونل پاتس را کور میکند و به زندان می رود. لایونل پدرِ «کارولین» است، دختری که مارتین از کودکی دلباختهٔ اوست، ولی این یک عشق یکطرفه است، چراکه کارولین دل به تری بسته است و با وجود خلافکار بودنِ تری، باز هم او را دوست دارد .. در هر حال، تری تبدیل به یک جنایتکار و قاتلِ معروف شده و به زندان می افتد و اما برسیم به بخش های دیگر کتاب... مارتینِ سرخورده و ترد شده، به فرانسه سفر میکند، در فرانسه جوانی تایلندی به نامِ «ادی» (کسی که تا پایان در داستان، حضوری عجیب و تأثیرگذار دارد) و دختری به نام «استرید» یا به قولِ دختر، پالین، آشنا میشود و با آنکه دوستش ندارد، با او ازدواج میکند و بچه دار میشوند، بچه ای که هیچ حسی به او ندارند.. یعنی همان جسپرِ بیچاره ..... در فرانسه به طورِ ناگهانی کارولین را میبیند، ولی کارولین نیز همچون او ازدواج کرده است...با این تفاوت که شوهرِ کارولین یک روس است.. خلاصه با یک اتفاقِ عجیب، مارتین، از شرِ استرید، این دخترِ افسرده و بیمار، راحت میشود در ادامهٔ داستان، در یک اتفاقِ غیرمنتظره و شبانهٔ پدر و پسری، دختری به نامِ «انوک» واردِ زندگیِ جسپر و پدرش مارتین میشود تا کارهایِ خانهٔ آنها را انجام دهد.. از سویِ دیگر، جسپر عاشقِ یکی از دخترهایِ مدرسه میشود و از او در خاطراتش با عنوانِ «آسمانخراشِ جهنمی» یاد میکند.. پدر و پسر واردِ مرحلهٔ عجیب و تازه ای از زندگی میشوند، آنهم در مارپیچ و هزارتویی که مارتین برایِ خودش و جسپر میسازد عزیزانم، بیش از این نمیتوانم داستان را خلاصه کنم، چراکه داستان لو میرود و جذابیتِ آن کاسته میشود.. چراکه از اینجایِ داستان به بعد، مارتین پدرِ جسپر، از لاکِ خود خارج شده و به سویِ شهرت گام برمیدارد و داستان در فصلهایِ پایانی عجیب و عجیبتر میشود ------------------------------------- جملات انتخابی از این کتاب +++++++++++++++++ متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزها صدایِ جر خوردنش بلنده... آدمها هیچ راز و رمزی ندارن، چون مدام مشغولِ وراجی هستن *************************** وقتی تلاش میکنی تا یک نفر رو فراموش کنی، خودِ این تلاش، تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خودِ این هم در خاطر میماند *************************** مردم میگن شخصیتِ هر آدمی غیرقابلِ تغییره. ولی اغلب این نقابه که بدونِ تغییر باقی میمونه، نه شخصیت.. و در زیرِ این نقابِ غیرقابل تغییر، موجودی هست که دیوانه وار در حالِ تکامله، و به شکلِ غیرقابلِ کنترلی، ماهیتش تغییر میکنه *************************** مردم تفکر نمیکنن، بلکه تکرار میکنن.. تحلیل نمیکنن، بلکه نشخوار میکنن.. هضم نمیکنن، بلکه کپی میکنن *************************** تنها راه درست فکر کردن برایِ خودت، اینه که امکاناتِ جدید خلق کنی، امکاناتی که وجودِ خارجی ندارن *************************** وقتی مردم فکر میکنند که چند روز بیشتر به پایانِ عمرت باقی نمانده، با تو مهربان میشوند، فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند *************************** هرکسی که میگوید برنامه ای برای آینده دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است *************************** تا وقتی وحشت از زندگیت رخت نبسته، نمیفهمی ترس تا چه اندازه زمان بر است *************************** میلِ آدمها به بردگی قابلِ باور نیست.. بعضی وقتها چنان آزادی یشان را پرت میکنند کنار، که انگار داغ است و دستشان را میسوزاند *************************** من میمیرم، چون موجودی هستم با تاریخ مصرف.. من میمیرم، چون یک انسانم و کارِ انسان همین است: فرو میپاشد، فاسد میشود، ناپدید میشود *************************** چطور میشود به کسی اعتماد کرد، وقتی همه میخواهند تو را از سرِ راهشان کنار بزنند تا خودشان زیرِ نور قرار بگیرند؟ *************************** وقتی دستِ پینه بستهٔ نوستالوژی، قلب را خوب مالش میدهد، آدم میفهمد که برای دورانِ مزخرف هم مثلِ دورانِ خوش، دلتنگ میشود *************************** بیماری، وضعیتِ طبیعیِ ماست.. ما همیشه مریض هستیم و خودمان خبر نداریم.. منظور از سلامتی، دوره ای است که زوالِ پیوستهٔ جسم مان برایمان قابلِ ادراک نیست *************************** مشکلِ مردم این است که به قدری عاشقِ باورهایشان هستند که تمامِ الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد، یا هیچ ... نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقت شان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد *************************** خجالت آور است تماشای کسی که زمانِ مرگش نزدیک است و آخرِ عمر خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد، شرمِ زندگی نکردن است *************************** جنایتکارها نیز همچون هنرمندان، با ترکیبِ خیره کننده و غیرمنتظرهٔ ابتکار و موفقیت، وسوسه میشوند *************************** خنده دار است، تماشایِ ناپدید شدنِ بی تفاوتیِ سنگیِ آدمها وقتی جانشان به خطر می افتد *************************** ون گوگ، وقتی از کارش اخراج شد، نوشت: وقتی یک سیب رسیده باشد، یک نسیم هم میتواند آن را از درخت بی اندازد.. به نظرم، عشق هم یک چنین چیزی است *************************** عشق ربطی به طرفِ مقابل ندارد.. آنچیزی که درونت است، اهمیت دارد *************************** آدمها رازهایشان را جایی غیر از صورت، پنهان میکنند... چهره، جایگاهِ درد است. اگر هم جایی باقی بماند، نا امیدی *************************** زندگی در انزوا سیستمِ ایمنیِ ذهن را ضعیف میکند و مغز مستعدِ هجومِ افکارِ غیرعادی میشود *************************** دعا دیگر لزوماً یک باورِ محکمِ مذهبی نیست، فرهنگش از فیلم و تلویزیون به ما به ارث میرسد، مثلِ بوسیدن در زیرِ باران *************************** فکر کنم از دست دادنِ معصومیت همین است: اولین باری که با حصارِ محدودکنندهٔ توانایی هایِ بالقوه ات روبرو میشوی *************************** در انزوا و مطابقِ میلِ شخصی زندگی کردن، ساده است. ولی مردِ بزرگ کسی است که در میانهٔ جمع، قادر است از استقلال و تنهایی اش، لذت ببرد *************************** پاسکال نوشته: در جریانِ انقلابِ فرانسه، تمامِ دیوانه خانه ها تخلیه شدند. دیوانه ها ناگهان معنایی در زندگیِ خود، پیدا کردند *************************** آدمها شبیهِ زانویی میمونن که یه چکشِ لاستیکی بهشون میخوره.. نیچه یه چکش بود، شوپنهاور یه چکش بود، داروین یه چکش بود *************************** انرژی اتمی وقت تلف کردنه، باید نیرویِ ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار میکنه، تحتِ کنترل در بیارن *************************** هیچ چیز دردناکتر و عذاب آورتر از تماشایِ فیلسوفی نیست که به واسطهٔ تفکراتش، گوشه ای رانده شده *************************** مارتین دین خطاب به معلمِ مدرسهٔ جسپر: میبینم که یه صلیب به گردنت آویزونه؟!؟ چطور میتونی شاگردهات رو تشویق کنی که با ذهنِ باز تفکر کنن؟ وقتی خودت به یه سیستمِ مذهبی و اعتقادیِ کهنه باور داری که مثلِ یه ماسکِ آهنی داره سرِ خودت رو له میکنه.. نمیفهمی؟ تحرکاتِ ذهنت با موهوم ترین و غیرمنعطف ترین اصول جزمی ( دین و مذهب) محدود شدن.. چیزی که شاگردهایِ مدرسه ازت میشنون و میبینن مردیه که میترسه از دایرهٔ تنگی که احاطش کرده یه قدم فراتر بذاره. دایره ای که آدمهایی که صدها سال قبل مُردن، دورت کشیدن.. همون آدمها یک مُشت دروغ تحویلِ اجدادت دادن تا راحت بتونن تو خلوتِ اتاقهایِ اعتراف، بچه ها رو انگولک کنن *************************** آدمها در جعلِ خوشی استادند، میشود گفت برایشان یک جور طبیعتِ ثانویه است *************************** نمیتوانی بدونِ ترس، عاشق باشی.. ولی عشقِ بدونِ ترس، عشقی بالغ و صادق است *************************** اگر یک قانون شکن فقط یک چیز در فهرستِ اموالش لازم داشته باشد، آن چیز رازهایش است و اگر رازها یک دشمن داشته باشند، آن دشمن "عشق" است *************************** عشق بدترین خبرچین است، چون به شما القا میکند که ابدی و پابرجاست .. تصورِ پایانِ زندگیتان راحت تر از تصورِ پایانِ عشق است *************************** حتی کله خر ترین قمارباز هم حاضر نیست رویِ جاودان بودنِ عشق شرط ببندد *************************** خدایان میتوانند پایین بیایند و رویِ سرِ موجوداتی فانی مثلِ ما، آبِ دهان بریزند *************************** اگر آشغال ترین پدرِ دنیا هم باشی، بازهم فرزندانت باری بر دوشت هستند و نسبت به رنجِ آنها، آسیب پذیری *************************** بدترین سناریویِ ابدیتِ تاریخ، همان که روز به روز محبوبتر میشود.. این است که میمیرم، ولی انرژی ام به حیاتش ادامه میدهد.. بگذارید باهم صادق باشیم، من میمیرم و انرژی ام در مامِ زمین پخش و حل میشود. و من باید بابتِ چنین نظریه ای هیجان زده شوم؟؟ درست مثلِ این میماند که به من بگویند مغز و بدنم میمیرند، ولی بویِ گندِ جسدم چند نسل باقی میماند *************************** گاهی فکر میکنم، حیوانِ انسان، برایِ زنده ماندن، غذا و آب احتیاج ندارد، "غیبت" جوابِ همهٔ نیازهایش را میدهد *************************** نمیشود با تفکرِ مثبت، مرگ را فراری داد.. مثلِ این میماند که با خودت فکر کنی: فردا خورشید از غرب طلوع خواهد کرد. از غرب. از غرب...... هیچ ثمری ندارد.. طبیعت برایِ خود قوانینی دارد *************************** داستانها عادت دارند کاری کنند تا دنیایِ واقعی به نظر ساختگی به نظر بیاید *************************** سیاستمداران، یک مُشت زخمِ پُر از چرک هستند *************************** بدترین چیزِ یک خداناباور بودن و آتئیست بودن این است که بر اساسِ اعتقاداتِ نداشته ام، میدانم که جهانِ آخرتی وجود ندارد و بی پدرمادرهایِ سیاسی و حاکمان، هیچ عقوبتی در دنیایِ دیگر نخواهند دید.. تمامشان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است.. هرچه را اینجا بکاری (در آن جهانِ موهوم) درو نمیکنی، هرچه بکاری همینجا که کاشته ای باقی میماند *************************** پرورشِ کودکان با یک باورِ بنیادگرایانهٔ دینی و مذهبی (انتخاب دین و مذهب برایِ کودکان) و منجمد کردنِ ذهنِ کودکان در دورانی که از همیشه آسیب پذیرتر است، چیزی شبیه به سواستفادهٔ جنسی است *************************** خطاها و ناتوانی ها در انسان به اوجِ خودشون رسیدن.. در بینِ موجوداتِ دیگر، بدترین مکانیسم رو داره.. انسان در جانورشناسیِ تطبیقی، بدترین کلیه ها، بدترین ریه ها، بدترین قلب و بدترین چشم رو داره.. چشمِ انسان، با توجه به کارایی که باید داشته باشه، از چشمِ کرمِ خاکی هم ناکارآمدتره... حالا تصور کنید خیلی ها این موجود رو اشرفِ مخلوقات میدونن *************************** آدمها انقدر فانی بودنِ خودشون رو انکار میکنن که تبدیل میشن به ماشینهایِ معنا.. مدام برایِ انکارِ مرگ، معنا خلق میکنن... نمیتونم به هیچ چیزِ فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم آدمها اونها رو بخاطرِ میلِ مذبوحانشون به خاص بودن و بقا، جعل کردن *************************** چخوف اعتقاد داشت، اگه به آدمها نشون بدی چه جور موجودی هستن، بهتر میشن... فکر نکنم حرفش درست باشه. فقط باعث میشه غمگین تر و تنهاتر شن *************************** آدمهایی که کتاب نمیخوانند، نمیدانند که تعدادِ زیادی از نوابغِ مرحومِ جهان، منتظرشان نشسته اند *************************** شورِ مردم برایِ زندگی نیست، برایِ شیوهٔ زندگی است *************************** منصفانه نیست که انسان در رأسِ هرم غذایی باشد، وقتی همچنان تیترِ روزنامه ها را باور میکند *************************** شاید میتوان تمامی درد و رنج ها را تحمل کرد. ولی تنها چیزِ غیرِ قابلِ تحمل، ترس از درد و رنج است *************************** ترس از مرگ، پایهٔ اصلیِ تمامِ باورهایِ انسان است *************************** مردم اصلاً سفر نمیکنند، بلکه تمامِ عمرشان به دنبالِ شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشته اند، توجیه کنند *************************** آدمها دنبالِ جواب نمیگردند، بلکه دنبالِ حقایقی میگردند که خودشان را اثبات کنند *************************** ابلهانِ دانا، دکترهایشان را غافلگیر میکنند... بازنده ها پدرشان را مقصر میدانند و وامانده ها فرزاندانشان را مقصر میدانند ------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 10, 2022
|
Hardcover
| ||||||||||||||||||
B0DTRDT8JV
| 4.07
| 3,642
| 1957
| unknown
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، داستان دو زن، دو شخصیت اصلی دارد.. یکی بیوه زنی جوان و زیبا به نام «چزیرا» که در روستا بزرگ شده و با مردی سن بالا و مغازه دار در شهرِ
دوستانِ گرانقدر، داستان دو زن، دو شخصیت اصلی دارد.. یکی بیوه زنی جوان و زیبا به نام «چزیرا» که در روستا بزرگ شده و با مردی سن بالا و مغازه دار در شهرِ رم ازدواج کرده و حال با مرگِ شوهر و بالا گرفتنِ اوضاعِ جنگ و حملاتِ آلمانها به ایتالیا و بمبارانِ شهر رم، تصمیم میگیرد تا زمانِ آرام شدنِ اوضاع، به روستایِ محلِ تولدِ خویش یعنی سنت اوفمیا (سنت یوفمی) بازگردد... و اما شخصیت دوم، دخترِ نوجوانِ چزیراست که «رزیتا» نام دارد... رزیتا تمام دارو ندار و زندگی مادرش است و دختریست که به دلیلِ تحصیل در مدرسۀ کلیسا، بسیار مذهبی میباشد.. مادر و دختر با سختی خود را از رم به روستا میرسانند.. ولی تازه مشکلاتِ آنها آغاز میشود.. تفاوتِ زیاد در میان ثروتمندان و فقرا در جامعه، باعث میشود تا در زمانِ جنگ، حتی روستاییان و فقرا در تهیۀ نان و آرد و دیگر موادِ موردِ نیاز برای سیر کردنِ خودشان مشکل داشته باشند.. از سوی دیگر آنچه آزار دهنده است، بلایی به نامِ تجاوز به زنان و دختران است که بازهم در جنگ و در این رمانِ دردناک به چشم می آید.. و اینکه زنان و دختران برای گذرانِ زندگی ممکن است تن به هر کاری بزنند تا زنده بمانند.. در کل جنگ باعث میشود تا آن رویِ حیوانات و موجوداتِ دوپا به نام آدمیزاد به خوبی نمایان شود، حیوانی به نام آدم که تصور میکنند انسان هستند ولی نمیدانند با انسان شدن فاصله زیادی دارند و حتی از حیوان نیز پست تر میباشند... در کل «آلبرتو موراویا» به شکلی هنرمندانه، آسیب هایِ شخصی و اجتماعیِ جنگ را در این رمان بیان نموده است.. مثلِ همیشه همان هایی که بیشتر دم از دین و مذهب میزنند، پست تر هستند و در باتلاق فرو میروند و اما در این میان آنهایی که فقط انسانیت و رفتارِ انسانی برایشان مهم است، در هر شرایطی بیشتر به همنوعانِ خویش یاری میرسانند عزیزانم بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و بهتر با مشکلاتِ این مادر و دختر آشنا شوید --------------------------------------------- جملات انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++++++++ وقتی غمِ واقعی به دلیلی واقعی رخ مینماید، کلمات نمی توانند تسکین و تخفیفی بدهند، تنها باید علتش را از میان برد ********************** رزیتا در مقابلِ چشمهایِ من از نجابت و پاکی به هرزگیِ مطلق سقوط کرده بود ********************** اینها همه از تأثیراتِ جنگ و قحطیِ مواد غذایی است که یک زنِ نجیب در موقعیتی دشوار، ضربه ای بر کون و کپلِ خود دریافت کند، ولی نتواند اعتراض کند.. درست بدین دلیل که در واقع او دیگر یک زنِ نجیب نیست --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 03, 2022
| ||||||||||||||||||
964174173X
| 9789641741732
| 964174173X
| 4.17
| 152,236
| Apr 23, 2012
| 2015
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، داستان «طولانی ترین سفر» به صورتِ موازی داستانِ عشقی از دو نسلِ متفاوت را روایت میکند.. داستانِ «لوک» و «سوفیا» و داستانِ «آیرا» و «ر
دوستانِ گرانقدر، داستان «طولانی ترین سفر» به صورتِ موازی داستانِ عشقی از دو نسلِ متفاوت را روایت میکند.. داستانِ «لوک» و «سوفیا» و داستانِ «آیرا» و «روث»....... و اما در مورد شخصیتها و کلیت داستان، چکیده ای را در زیر برایتان مینویسم لوک کالینز جوانی با تیپ و رفتارِ یک کابوی از حومۀ کارولینای شمالی، که شاید به جوانهایِ امروزی شباهتی نداشته باشد.. لوک گاوسوار است و آرزویش قهرمانی در مسابقاتِ گاوسواریِ وگاس است.. البته غیر از ورزشِ گاو سواری ( اگر نام این حرکتِ غیرانسانی را ورزش بگذاریم) او یک کشاورز است که در مزرعۀ پدری کار میکند..... در سوی دیگر، سوفیا دختری اهلِ نیوجرسی که با بورسیه واردِ دانشگاه در کارولینای شمالی شده و قرار است به عنوانِ کارآموز به نیویورک سفر کند و در آنجا در گالری منهتن مشغول به کار شود.. لوک و سوفیا در یکی از مسابقاتِ گاوسواری، با یکدیگر آشنا میشوند اما داستانِ اصلی از جایی آغاز میشود که لوک و سوفیا پس از نخستین قرارِ شامِ عاشقانه، در مسیرِ برگشت به خوابگاهِ سوفیا، خودرویی را که تصادف کرده است را اتفاقی پیدا میکنند.. سرنشینِ خودرو، پیرمردی با نام «آیرا لونسون» است که با خود جعبه ای دارد.... لوک و سوفیا، جانِ پیرمرد را نجات داده و به موقع او را به بیمارستان میرسانند.. و از اینجا داستان درگیرِ نامه ها و خاطراتِ آیرا یعنی همان پیرمردِ داستانِ ما میشود.. داستانِ عشق و دلدادگی آیرا و دختری به نام روث ... روث و خانوده اش از وینِ اتریش به کارولینای شمالی مهاجرت کرده اند و آیرا در نخستینِ نگاه، دیوانه وار عاشقِ روث میشود و پس از چندین ماه نامزد میکنند.. روث عاشقِ هنر و آموزگاریست.. او از همان جوانی مشتاقِ جمع آوریِ نقاشی هایِ مشهور و آثارِ هنریست (همین جمع آوری تابلوهای مشهور، در سرنوشتِ دو شخصیتِ دیگرِ داستان تأثیر دارد) .. همه چیز به خوبی پیش میرود تا آنکه آیرا به عنوانِ سربازِ میهن به جنگ میرود و همه چیز تغییر میکند.. و از اینجا زندگیِ عاشقانه و فداکارانۀ دو شخصیتِ جذاب داستان، یعنی «آیرا» و «روث» خواننده را به دنبال خودش میکشاند تا از سرنوشتِ آنها با خبر شود.... عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و از سرانجامِ داستانِ دلدادگیِ شخصیتهایِ اصلی داستان، آگاه شوید... شاید بارز ترین پیامِ داستان این بود که: عشق و دلدادگی همیشه به فداکاری نیاز دارد و شاید در مسیرِ عاشقی و طولانی ترین سفر یعنی همان زندگی، به جایِ اندوه خوردن برای نداشته ها باید به رویِ داشته هایمان تمرکز داشته باشیم در این داستان، تنها نکته ای که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که: داستان شباهت هایِ عشق و هنر را در دو نسلِ مختلف بازگو میکند.. ولی آنچه آزار دهنده است این بود که در میانِ این عشق و تمدن، آزارِ حیوان و جانداری همچون گاو، برای ورزش و تفریح، نه شباهت به عشق دارد، نه شباهت به انسانیت دارد و نه شباهت به هنردوستی... تنها همین نکته در داستان مرا آزار میداد --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 03, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DN85G5FN
| 3.22
| 9
| unknown
| unknown
|
it was ok
|
دوستانِ گرانقدر، این کتاب از یک داستان و دو مقالۀ به اصطلاح انتقادی تشکیل شده است.. داستانِ «روز اول تعطیلی» در موردِ یک خانوادۀ تنگدستِ کرمانشاهی و ب
دوستانِ گرانقدر، این کتاب از یک داستان و دو مقالۀ به اصطلاح انتقادی تشکیل شده است.. داستانِ «روز اول تعطیلی» در موردِ یک خانوادۀ تنگدستِ کرمانشاهی و به زبانِ محاوره ای نگاشته شده است داستان بیشتر حولِ محور، اختلافِ طبقاتی میچرخد.. نوجوانی دبیرستانی به نام «شریفعلی» که باید برای خریدِ مداد و کتاب و دفتر، کار کند و کمک خرجِ خانواده باشد و همکلاسی اش «حمید» که لوس است و پدرِ پولداری دارد.... نویسنده بارها با جملاتِ مختلف، به بچه هایی که پدرِ پولدار دارند، توهین میکند و حتی لباس پوشیدن بر پایۀ مدِ روز را نیز به بادِ انتقاد میگیرد و آن را به همجنس گرایی ارتباط میدهد.. و صدالبته از همجنس گرایی نیز انتقاد میکند، که هیچ ارتباطی با این داستان نداشته و نویسنده هم سوادِ بررسی چنین موضوعی را ندارد پدرِ خانواده در باغ کار میکند و چند ماه یکبار و فصلی به خانه می آید... مادرِ خانواده، شیرینی بژی درست میکند و اکبر که برادرِ کوچکِ شریفعلی است، این شیرینی ها را در خیابان میفروشد.. فاطی، خواهر شریفعلی هم گیوه یا همان کلاش میدوزد و شریفعلی شخصیتِ اصلی داستان، در میدانِ شهرداری مینشیند به انتظارِ آنکه هر روز برایِ بنایی و به قول نویسنده عملگی او را انتخاب کنند آقای درویشیان این را باید درک میکرد که کار کردن عار نیست.. درست.. ولی دلیل نمیشود بچه هایی که پدر و مادرشان کار میکنند و نیاز به کار کردنِ آنها نیست را انگل خطاب کنیم فکر میکنم با این نوع دیدگاه، آنهم در این مملکتِ بی صاحب و خراب شده که کار برایِ اهل فن و تحصیل کرده هم وجود ندارد، چه برسد به نوجوانها و جوانهایِ سرخورده از این نظامِ بی لیاقت و دزدپرور، اکثر فرزندان این سرزمین انگل باشند.. در هر حال، باید قبول کرد، این بی لیاقت های اجنبی، سرزمینمان را به خاکِ بدبختی، افسردگی، فقرِ فرهنگی و گرسنگی کشانده اند -------------------------------------------- متنِ انتخاب شده از کتاب ++++++++++++++ عمله: حاجی به اندازۀ ده نفر چاقه شریفعلی: آری، چاقیش از لاغریِ ماس -------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب؛ مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 03, 2022
|
Paperback
|
Peiman E iran
>
Books:
داستان-و-رمان
(481)
|
|
|
|
|
my rating |
|
![]() |
||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
4.01
|
really liked it
|
not set
not set
|
Sep 30, 2024
|
||||||
3.07
|
liked it
|
not set
not set
|
Sep 06, 2024
|
||||||
3.43
|
it was ok
|
not set
not set
|
Sep 05, 2024
|
||||||
3.51
|
really liked it
|
not set
not set
not set
not set
|
Jun 21, 2024
|
||||||
3.76
|
liked it
|
not set
not set
|
May 29, 2024
|
||||||
4.31
|
liked it
|
not set
|
Sep 18, 2023
|
||||||
4.00
|
liked it
|
not set
|
Sep 16, 2023
|
||||||
3.81
|
it was ok
|
not set
|
Sep 05, 2023
|
||||||
3.64
|
really liked it
|
not set
|
Aug 04, 2023
|
||||||
3.90
|
it was amazing
|
not set
|
Aug 02, 2023
|
||||||
3.86
|
it was ok
|
not set
|
Jul 27, 2023
|
||||||
3.75
|
it was ok
|
not set
|
Jul 24, 2023
|
||||||
3.71
|
liked it
|
not set
|
Jul 24, 2023
|
||||||
3.89
|
really liked it
|
not set
|
Jul 31, 2022
|
||||||
3.97
|
liked it
|
not set
|
Jul 27, 2022
|
||||||
3.53
|
liked it
|
not set
|
Jul 27, 2022
|
||||||
4.14
|
really liked it
|
not set
|
Jul 10, 2022
|
||||||
4.07
|
really liked it
|
not set
|
Jul 03, 2022
|
||||||
4.17
|
liked it
|
not set
|
Jul 03, 2022
|
||||||
3.22
|
it was ok
|
not set
|
Jul 03, 2022
|