چی بگم من...؟ :( هرچند که محمد خیلی بی تربیت بود (!) ولی واقعا کتاب جالب و خوب و در عین حال غم انگیزی بود برام!
"در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترینچی بگم من...؟ :( هرچند که محمد خیلی بی تربیت بود (!) ولی واقعا کتاب جالب و خوب و در عین حال غم انگیزی بود برام!
"در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است."...more
نسخه صوتی رادیو گوشه رو گوش دادم و دیگه کم کم داره خوشم میاد از کتاب صوتی. و راستی یک اطلاع رسانی: طاقچه به اون طاقچه بی نهایت کتاب های صوتی رو هم اضافنسخه صوتی رادیو گوشه رو گوش دادم و دیگه کم کم داره خوشم میاد از کتاب صوتی. و راستی یک اطلاع رسانی: طاقچه به اون طاقچه بی نهایت کتاب های صوتی رو هم اضافه کرده. و گرچه تا یک سوم اولیه ش، سه ستاره بود، اون چند پاراگراف فصل چهارم قشنگ یه ستاره بهش اضافه کرد و چشمام رو اشکی...more
«موضوع جالب دیگر این که وقتی آدم در سرزمین درختها باشد و آنها را اهلی کند میفهمد که درختها میتوانند او را ببینند. آدمهایی هستند که میگویند درخ«موضوع جالب دیگر این که وقتی آدم در سرزمین درختها باشد و آنها را اهلی کند میفهمد که درختها میتوانند او را ببینند. آدمهایی هستند که میگویند درختها کر و کور و لال هستند. اما این حقیقت ندارد. هیچکس پرحرفتر از درختی که اهلی شده باشد نیست.»...more
مثل یک دفترچه بود. یک دفترچه که گذاشته تو جیبش و هر چیزی که به ذهنش رسیده رو نوشته. درمورد همه چیز. خیلی بیربط. اما خیلی قشنگ. خیلی دلانگیز. دوستش دمثل یک دفترچه بود. یک دفترچه که گذاشته تو جیبش و هر چیزی که به ذهنش رسیده رو نوشته. درمورد همه چیز. خیلی بیربط. اما خیلی قشنگ. خیلی دلانگیز. دوستش داشتم. ❄️
«از خود میپرسم آنگاه که زیبایی برای لحظهای از زندگی گذر میکند، زندگی چه کم دارد. شاید هیچ.»
«آن کس که فقط مخلوقات خدا را میشناسد هرگز نیازمند اندیشیدن به موعظه نیست، زیرا خداوند در وجود هر مخلوق هست و هر مخلوق کتابی از اوست.»
«احساس وجود خداوند شاید در رابطه با حساسیت ماست، در رابطه با باریکترین رشته عصبی ما، رشتهای طلایی به ظرافت یک هزارم میلیمتر. این رشته در وجود برخی گسسته اما در وجود برخی دیگر با هر پدیدهای به ارتعاش درمیآید.»
«عمر هر کس مانند لبخند یک نوزاد است: بسیار کوتاه اما زوالناپذیر.»...more
اشکهایش روی دستم میریخت و من بهسرعت دستم را پس کشیدم. نمیتوانستم درد مادر را روی پوستم تحمل کنم.
آخرسر هم قسمتهایی از کتاب که میخوام اینجا بمونه:
اشکهایش روی دستم میریخت و من بهسرعت دستم را پس کشیدم. نمیتوانستم درد مادر را روی پوستم تحمل کنم.
آخرسر هم از آدمهای زیادی تشکر نکردم و هيچکس هم گلهمند نشد. مرگ باعث میشود چنین بینزاکتیهایی را به تو ببخشند.
آن زمان هنوز نمیدانستم که آواز نیز مثل خنده است؛ میتوان آن را به همهچیز آراست، حتی به حزن.
عشق ورزیدن من به آنی مثل عشق ورزیدن یک کودک بود، یعنی در حضور دیگران. حتی به ذهنم هم نمیرسید که با هم تنها باشیم. هنوز هم آنقدر بزرگ نشده بودم که بخواهم بنشینم و با او حرف بزنم. دوستش داشتم برای خودِ دوستداشتن، نه برای دوستداشتهشدن. گذشتن از کنار آنی کافی بود تا وجودم از شادی سرشار شود.
به نظرم ترسناک آمد و مثل هر چیز ترسناک دیگری در خاطرم ماند. باید همیشه یادتان باشد که چه چیزی را به چه کسی میگویید، وگرنه ممکن است کلماتتان یک روز به جان خودتان بیفتند.
این دیگران نیستند که بیشتر از همه ما را مأیوس میکنند، بلکه اختلاف میان واقعیت و ساختههای دور و دراز ذهنمان است که نومیدمان میسازد.
عاشقشدن بسیار رمزآلود است و فارغشدن از آن حتی رمزآلودار. شاید بفهمیم چرا عاشقیم، اما هرگز بهدرستی نمیفهمیم چرا دیگر عاشق نیستیم.
درست است که برایت داستان نمیخوانم...اما این هیچ ربطی به عشق ندارد...عشق پر رمز و رازتر از این حرفهاست... عزیزم، عشق را نباید گدایی کرد. نباید آدمها را مجبور کرد آنطور که تو میخواهی دوستت داشته باشند. راهش این نیست. عشق واقعی این نیست. باید اجازه بدهی آدمها به شیوه خودشان تو را دوست داشته باشند. شیوه من قصه خواندن نیست. من برایت تمام پیراهنها، مانتوها، دامنها و روسریهایی را میدوزم که عاشقشان هستی. به نظرت ما خوشبخت نیستیم، آنی؟
به نظرم رازها باید با کسانی که آنها را در سینه دارند دفن شوند.
جای گله نیست، دنیا همیشه نعمتهایی را که به آنها بیتوجهیم از ما میگیرد.
بچهدار شدن داستان رمزآلودیست. زن را برای مدتی از جامعه جدا میاندازد و یک روز ناغافل او را به آغوش جامعه پرتاب میکند. پس از هفتهها خلسه و فراموشی، دوباره به جنب و جوش درمیآییم و همان آدم قبلی میشویم. همان آدمیم، محکمتر، سرسختتر و با حواسی جمعتر از قبل، اما نه لزوماً بهتر، چرا که دیگر تنها برای خودمان نمیجنگیم، بلکه برای کودکمان هم میجنگیم. با شلیک این گلوله، زندگی دوباره به من بازگردانده شد و قدم به سرزمین موعود مادری گذاشتم.
نفس آدمی وجه خاصی دارد که در شرایط ویژه و معینی آشکار میشود و به محض تغییر آن شرایط دوباره خود را پنهان میکند.
ذات دروغ چنان است که سرانجام باید از پرده بیرون بیفتد، نه اینکه بدل بدل به حقیقت شود، حقیقتی ناب، عاری از تردید، حقیقت امروزیان و آیندگان، حقیقت آدمهایی که به هیچوجه نمیتوانند به آنچه واقعاً رخ داده پی ببرند. من نمیتوانم برای حفظ دروغ خود، نسل تمام کسانی را که هنوز به دنیا نیامدهاند از روی زمین بردارم. آدمی برای داشتن یک زندگی راستین باید بداند از کجا آمده است....more
از آن کتابهایی بود که خودش مرا پیدا کرد و مجبورم کرد بخرمش. توی خیابون بودم و کتابی که توی کیفم بود تموم شده بود. به همین بهانه به اولین کتابفروشیایاز آن کتابهایی بود که خودش مرا پیدا کرد و مجبورم کرد بخرمش. توی خیابون بودم و کتابی که توی کیفم بود تموم شده بود. به همین بهانه به اولین کتابفروشیای که دیدم رفتم، تا اگر چیزی چشمم رو گرفت بخرم، تا برای برگشتن به خونه کتابی داشته باشم. راستش رو بخواید، در لحظه آخری که داشتم از مغازه خارج میشدم، یهو رنگ سبز عطف کتاب چشمم رو گرفت. از توی قفسه درش آوردم، نگاهش کردم. به چشمهای دخترک روی جلد نگاه کردم و واقعا بدون هیچ اطلاع دیگهای از کتاب و نویسنده و مترجم و پشت جلد و همه چی؛ خریدمش، و شروعش کردم و تا به خونه برسم، ۵۰ صفحهای خونده بودم... و به همهٔ این دلایل و نخ نامرئیای که من رو بهش وصل کرد، مسائلی چنین شخصی، اینطور نیست که بتونم به همه بگم بخوننش. اما برای من، از کتابهایی بود که گرچه حتما بعد از مدتی همه جزئیاتش رو فراموش میکنم، احساسی رو درم به وجود آورد، یا شاید بهتر باشه بگم زنده کرد، که فراموش کردنی نیست. و با اینکه اتفاقات زیاد و عجیبی میافته، لیلا (راوی داستان) انگار کسیه که کنارتون روی یک پله نشسته و با یک صدای آروم، حتی بدون هیچ پستیبلندیای، داستان زندگیش رو براتون تعریف میکنه.
«آنها با هم میجنگند، کسانی زخمی میشوند، کسانی میمیرند. زنها میگریند. بچههايی ناپدید میشوند. همین، واقعیت چنین است از دست ما چه کاری ساخته است؟ »...more
یکی دو ماه پیش مهمانی داشتیم، جلوی کتابخونهم وایساده بود و کتابا رو نگاه میکرد. یهو اینو برداشت گفت خوندیش؟ گفتم نه هنوز. و خیلی ساده گفت: خیلی جالبیکی دو ماه پیش مهمانی داشتیم، جلوی کتابخونهم وایساده بود و کتابا رو نگاه میکرد. یهو اینو برداشت گفت خوندیش؟ گفتم نه هنوز. و خیلی ساده گفت: خیلی جالبه. بخونش. حالا امروز که داشتم سعی میکردم انتخاب کنم چی بخونم، اینو دیدم و گفتم بذار شروعش کنم. سبُک هم هست. برای رفتوآمد خوبه. اما ای عجب! که شروع کردنش همان و تمام کردنش هم همان. نوع روایت و داستان خیلی جالب بود. و منو به فکرهای قدیمیم نزدیکتر کرد. مشتاق خوندن دو جلد بعدی هستم که ببینم چطور پیش میره داستان این دوقلوهای عجیب. :)...more
بنظرم فوقالعاده نوشته شده بود. گرچه اذیتکننده، گرچه خیلی... ساعت ۱۲ شب تازه شروعش کردم، با این فکر که یکی دو صفحه بخونم که خسته شم، بخوابم، و کتاب شربنظرم فوقالعاده نوشته شده بود. گرچه اذیتکننده، گرچه خیلی... ساعت ۱۲ شب تازه شروعش کردم، با این فکر که یکی دو صفحه بخونم که خسته شم، بخوابم، و کتاب شروع شده باشه تا فردا صبح توی اتوبوس بتونم ادامهش بدم. اما الان که دو و بیست دقیقه ست، نشستهام، فکر میکنم، قلبم کمی شکسته، و کتاب در یک نشست تموم شده......more
داستان دو پدرومادر که بخاطر دعوای پسرهاشون به دیدار همدیگه رفتن، و طی گفتگویی که دارن، نقابهایی که به عنوان احترام و دوستداشتنی بودن و... زدن، کمکمداستان دو پدرومادر که بخاطر دعوای پسرهاشون به دیدار همدیگه رفتن، و طی گفتگویی که دارن، نقابهایی که به عنوان احترام و دوستداشتنی بودن و... زدن، کمکم میوفته. حالشون، لحن صحبتهاشون، داد زدنها و اعصابهای خوردشون، خیلی هنرمندانه ترسیم شده بود. اما در هرصورت، Not my type....more
شروع کرده بودم و 70 صفحه رو همون روزهای اول خونده بودم. اما بعد هی نخوندم. هی نخوندم... تا اینکه دیشب که در یک آرامش دریایی و لطیف بودم تصمیم گرفتم کهشروع کرده بودم و 70 صفحه رو همون روزهای اول خونده بودم. اما بعد هی نخوندم. هی نخوندم... تا اینکه دیشب که در یک آرامش دریایی و لطیف بودم تصمیم گرفتم که ادامهش بدم. و چقدر قشنگ بود چندین ساعت پیوسته کتاب خوندن. بعد از این همه دوری. این همه کار و این همه چیزی که دور میکنن آدمو... ساعت 3 با لبخند خوابیدم و خوشحال بودم که فردا زیاد تو ترافیک میمونم و میتونم توی راه ادامهش بدم. در میانه راه تموم شد... و دقایقی به بیرون خیره شده بودم. به کاملیاها فکر میکردم. کاملیاهای زندگی خودم... «شاید زندگی همین باشد.» ...more